چند صباحی تصمیم گرفته بودم، از اسب خیال به زیر آیم، رهایش کنم، به واقعیت های موجود در زندگی بچسبم. حالا گاهی از اینجا و آنجا می شنوم که حقیقت چیست و واقعیت کدام است و معنای این دو با هم فرق می کند،و .....زیاد در بندش نیستم، به درد آنهایی می خورد که بخواهند موضوعات انتزاعی را دنبال کنند و واژه پشت واژه به کار برند و اختراع کنند تا چیزی موهوم را اثبات کنند؛خودشان هم دست آخر نمی فهمند چه می خواستند بگویند؛ باری ، اسب خیال را رها کنم و خودم را با واقعیت زندگی سرگرم کنم.البته سرگرم واژه خوبی نیست، واقعیت که سرگرمی ندارد، اگر قرار باشد که خودم را سرگرم کنم همان با اسب می تاختم.اما، دریغ از اینکه توانسته باشم، واقعیت را تاب آورده باشم، این واقعیت چارپایی سرکش و کند بود.نه تنها سواری نمی داد که این من بودم که کمرم زیر بارش خم شده بود.تاب و توان در مقابلش نداشتم. چاره ای نداشتم که دوباره اسبم را زین کرده که همیشه حی و حاضر بود مرا به خود فرا می خواند تا دوباره از زیر بار واقعیت نروم.
می دانم اما..................................................
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0