اول دبیرستان کم کم می دیدم رفتار بعضی بچه ها جور
دیگه ای هست زمزمه های غریبی می شنیدم که فکر می کردم
حتی نباید در خلوت توو فکرت بیاد
سال بعد اون یه عده گروه شون از بقیه جدا شد منم مثل
جزامی ها بهشون نگاه می کردم . انگار که حتی از دور هم
کم کم میز آخر مخصوص دخترایی شد که احساس می کردن
از بقیه بزرگترن . سرشون تو هم بود و پچ وپچ
سال ِِ بعد این گروه دیگه خیلی بزرگ شده بود
تو هر میز از سه نفر حتما یه نفرشون به این مرض دچار شده
بود . با این که دم در ِِ مدرسه چهار پنج نفر نیروی مخلص
و انقلابی برای بازرسی بدنی می ایستادن و طوری ژست
می گرفتن که فکر می کردی پلیس اینترپلن
اما دخترای ضد انقلاب انگار زرنگ تر از این حرفا بودن
از توانایی های نیروی انقلابی همین بس که نوار کاست زبان ِِ
انگلیسی رو که دبیر سفارش کرده بود ازم گرفتن و دفتر و
مربی پرورشی و ترسوندن و تهدید و غیره تا آخر به یه زبون
بهشون حالی کردم اینو دبیر خواسته بخریم
اما همین نیروی ویژه و پاسدار خون شهیدان نمی تونست نامه
های دوست پسرای دخترای ته کلاسی رو ، پیدا کنه ;)
سال آخر بودم و من همچنان تر دامن نشده بودم اما دیگه دیدن
نامه ها و شنیدن ماجراهاشون برام عجیب نبود
به ویژه این که نزدیک ترین دوست خودم هم به این مرض
دچار شده بود . چه می شد کرد این مرض شیرین ، دل ِِ خیلیا
یه روز بهم گفت " مریم من یکی از متنای تو رو برای فلانی