وبسایت خبری کوردنیوزر،خبرها و رویدادهای ایران و جهان و مناطق کردنشین را در معرض دید بازدید کنندگان وکاربران محترم قرارمیدهد.ولازم به ذکراست وبسایت کوردنیوزکاملامستقل و وابسته به هیچ یک از جناحهای سیاسی نمیباشد. باتشکر مدیر وبسایت :علیرضاحسینی سقز
همه ماگاهی احمق میشویم
سه شنبه 3 / 6 / 1398 ساعت 4:4 | بازدید : 1679 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )
ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺣﻤﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭ ﻧﻪ . ﺣﺎﻻ ﺑﻌﻀﯽ ﮐﻤﺘﺮ ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ . ﺣﻘﯿﻘﺘﺶ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﺣﻤﻖ ﻣﺠﺮﻡ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ . ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺍﺣﻤﻖ ﻫﺎ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﻨﺪ . ﺍﺣﻤﻖ ﻫﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﺗﻨﻔﺮ ﺑﺸﻮﻧﺪ، ﻣﺎﯾﻪ ﺗﺮﺣﻤﻨﺪ . ﺍﻣﺎﺑﯿﺸﻌﻮﺭ ﻫﺎ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺸﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺣﻤﻖ ﻫﺎ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ . ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻨﺘﻬﺎﯼ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ، ﺭﺍﻩ ﺻﺪ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭﺩ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭ ﺍﺳﺖ . ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺳﻪ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﻕ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭ ﺍﺳﺖ . ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺟﻠﻮ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﻮﻕ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭ ﺍﺳﺖ . ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﺩﻭﺑﻠﻪ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭ ﺍﺳﺖ . ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﺍ ﻧﻮﺭ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭ ﺍﺳﺖ . ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﺪﺍﺧﻠﻪ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺨﺼﺺ ﻭ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺣﮑﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺑﯽ ﺷﻌﻮﺭ ﺍﺳﺖ . ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻗﻀﺎﻭﺗﻪ ﺑﯿﺠﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ .. ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭﻧﺪ . ﺣﺎﻻ ﯾﺎ ﺍﺯ ﻧﻮﻉ ﺍﺣﻤﻖ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭ ﯾﺎ ﺍﺯ ﻧﻮﻉ ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭ . ﺍﺣﻤﻖ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺭﺑﻄﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻌﻮﺭ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ . ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﺍﻧﻪ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺷﯿﻔﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﺑﯽ ﻭﺟﺪﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻧﺎﺁﮔﺎﻫﯽ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺗﻌﺼﺒﺎﺕ ﺑﯿﺠﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭﯼ ﻭﺍﮔﯿﺮ ﺩﺍﺭﺩ . ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻫﻢ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺎ، ﺍﺣﻤﻖ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺎ، ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺣﻤﻖ ﻫﺎ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺎ، ﺑﯿﺸﻌﻮﺭ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ


|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


پیره هه لو
شنبه 15 / 5 / 1398 ساعت 18:48 | بازدید : 2041 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )
ﭘﺎﯾﯿﺰﻩ ، ﺩﺍﺭ ﻭ ﺩەﻭەﻥ ﺑێ ﺑەﺭﮔﻪ ﺩڵ ﭘـەﺷﯚﮐـﺎﻭﯼ ﺧـەﯾﺎڵﯽ ﻣەﺭﮔـﻪ ﻫەﺭ ﮔەڵﺎﯾێ ﮐﻪ ﻟﻪ ﺩﺍﺭێ ﺩەﻭەﺭێ ﻧﻮﻭﺳﺮﺍﻭێﮑﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﺧﯚﺵ ﺧەﻭەﺭێ ﺗﺎﻭ ﻫەﻧﺎﻭﯼ ﻧﯿﻪ ﻭﺍ ﻣﺎﺕ ﻭ ﭘەﺷێﻮ ﻟـەﺷﯽ ﺯﺍﻣـﺎﺭﯼ ﺩەﮐێـﺸـێﺘﻪ ﻧـﺸێـﻮ ﺭﯙﮊﭘەڕﻩ ، ﺳﺎﺭﺩﻩ ﮐﺰەﯼ ﺑﺎﯼ ﺯﺭﯾﺎﻥ ﮐﺎﺗﻪ ﺑﯚ ﮊﯾﻨﯽ ﻟﻪ ﺩەﺱ ﭼﻮﻭ ، ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺩڵﯽ ﭘڕ ﺑﻮﻭ ﻟﻪ ﭘەﮊﺍﺭﻩ ﻭ ﻟﻪ ﺩڵﯚ ﮊﯾﻨﯽ ﺧﯚﯼ ﻫﺎﺗەﻭﻩ ﺑﯿﺮ ﭘﯿﺮﻩ ﻫەڵﯚ ﺑﻪ ﻗﺴﻪ ﺧﯚﺷﻪ ، ﻣەﺗﺮﺳﯽ ﻣﺮﺩﻥ ﺗﺎڵﻪ ﺋەﻭ ﻫەﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻥ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﺗﯽ ﮐﯚﭺ ﮐﺮﺩﻧﻪ ، ﻭەﺧﺘﯽ ﺳەﻓەﺭﻩ ﺩﺍﺧەﮐەﻡ، ﺳەﺧﺘﯽ ﻧەﻣﺎﻧﻢ ﻟەﺑەﺭﻩ ﻫەﺭ ﺑﯿﻨﺎ ﻫﺎﺕ ﺋەﺟەﻝ ﻭ ﻣﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻟﻪ ﺷﯿﻮێ ﭘەڕ ﻭ ﺑﺎڵﯽ ﺑﺮﺩﻡ ﺗﯚ ﺑڵێﯽ ﭘﺎﺷﯽ ﻧەﻣﺎﻥ ﮊﯾﻨێ ﺑێ؟ ﺑﯚ ﻟەﺷﯽ ﺳﺎﺭﺩەﻭﻩ ﺑﻮﻭ ﺗﯿﻨێ ﺑێ؟ ﺗﯚ ﺑڵێﯽ ﺋەﻭ ﺧەﻭﻩ ﻫەﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑێ؟ ﯾﺎﻧﻪ ﺋەﻭ ﻗﺎﻓڵﻪ ﻭەﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑێ؟ ﻣەﺭﮔﻪ ﺩێ ﻭ ﺩﻭﺍ ﺑە ﻫەﻣﻮﻭ ﺷﺖ ﺩێﻨێ ﻫەﻣﻮﻭ ﺋﺎﻭﺍﺗێ ﻟﻪ ﺩڵ ﺩەﺳﺘێﻨێ ﭘﺎﺷەﺭﯙﮐێﮑﯽ ﺑﮑەﻡ ﻟەﻭ ﺑﺎﺧﻪ ﺗﺎﮐﻮﻭ ﺑﺎڵ ﻭ ﭘەڕﯼ ﻣﻦ ﭘەﺭﺩﺍﺧﻪ ﻫەﺭ ﺑڕﯙﻡ ﻧﺎﺑەڵەﺩ ﻭ ﺑێ ﺳەﺭ ﻭ ﺷﻮێﻦ ﺩﯾﺎﺭ ﻧﯿﻪ ﺧێڵﯽ ﻫەڵﯚﯾﺎﻥ ﻟەﮐﻮێﻦ ﺷﺎﺭەﺯﺍﯼ ڕێﮕەﯾﯽ ﻣﺮﺩﻥ ﮐێﯿﻪ ؟ ﭼﯿﻪ ﺋەﻭ ﻣەﻧﺰڵﻪ ، ﮐﻮێﻨەﯼ ﺟێﯿﻪ ؟ ﻧﺎﺑﻤﻪ ڕێﺒﻮﺍﺭﯼ ﮐەﻟﯽ ﻫﺎﺕ ﻭ ﻧەﻫﺎﺕ ﭼﺎﺭەﮐەﻡ ﺑەﺷﮑﻮﻭ ﺋەﻭﺍ ﻫﺎﺕ ﻭ ﻧەﻫﺎﺕ ﺧﯚﯼ ﺑﻪ ﺧﯚﯼ ﮔﻮﺕ ﮐﻪ ﺩەﭼﻢ ﺑﯚﻻﯼ ﻗەﻝ ﮐەﯾﺨﻮﺩﺍﯼ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﯼ ﮔەﻟﯽ ﻣەﻝ ﻫﻪ ڵﻔڕﯼ ڕﺍﻭﮐەﺭﯼ ﺯﺍڵﯽ ﮐەﮊ ﻭ ﮐێﻮ ﻟﻪ ﭼﯿﺎﯼ ﺑەﺭﺯەﻭﻩ ڕﻭﻭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻧﺸێﻮ ﮐەﻭﺗﻪ ﺋەﻭ ﺩەﺷﺘﻪ ﻟﻪ ﺗﺮﺳﺎ ﺗەﻕ ﻭ ڕەﻭ ﺩەﺭﭘەڕﯼ ﮐﻮڕﮐﻮڕ ﻭ ﮐڕ ﻣﺎﯾەﻭﻩ ﮐەﻭ ﻫﺎﺗﻪ ﻻﯼ ﻗەﻝ ﺑەﮐﺰﯼ ﻭ ﺑێ ﻭﺍﺯﯼ ﻗەﻝ ﮔﻮﺗﯽ: ﻣﺎﻣﻪ ﻫەڵﯚ، ﻧﺎﺳﺎﺯﯼ؟ ﮔﻮﺗﯽ ﻗﺎڵﺎﻭﻩ ڕەﺷەﯼ ﭘﺴﭙﯚﺭﻡ ﭘﯿﺮﻡ ﻭ ﭘێﯿﻪ ﻟﻪ ﻟێﻮﯼ ﮔﯚڕﻡ ﺑﺎﺧﯽ ﮊﯾﻨﻢ ﺑﻪ ﺧەﺯﺍﻥ ﮊﺍﮐﺎﻭﻩ ﮐﺎﺗﯽ ﻣەﺭﮔەﻭ ﺋەﺟەﻟﯿﺶ ﻧﺎﮐﺎﻭﻩ ﭘێﻢ ﺑڵێ، ﭼﯚﻧﻪ ﮐەﺗﯚ ﻫەﺭ ﻻﻭﯼ؟ ﺯﯙﺭ ﺑﻪ ﺳﺎڵ ﭘﯿﺮﯼ، ﺑەڵﺎﻡ ﭼﺎ ﻣﺎﻭﯼ؟ ﻫێﺰﯼ ﺋەﮊﻧﯚﻡ ﻧﯿﻪ ، ﺑﺎڵ ﺑێ ﻫێﺰﻩ ﻫەﻣﻮﻭ ﮔﯿﺎﻧﺪﺍﺭێ ﮊﯾﺎﻥ ﭘﺎﺭێﺰﻩ ﻗەﻝ ﮔﻮﺗﯽ: ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﮔﻮێ ڕﺍﺩێﺮﯼ ﭘەﻧﺪﯼ ﻣﻦ ﭘﺎﮐﯽ ﺑﻪ ﺩڵ ﺑﺴﭙێﺮﯼ ﺋەﻭ ﺩەﻣەﯼ ﺑﺎﺑﯽ ﺑەﻫەﺷﺘﯿﯽ ﻣﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻭﺭ ﻟﻪ ﺗﯚ ، ﺩەﺭﺩ ﻭ ﺑەڵﺎﯼ ﺋێﻮەﯼ ﺑﺮﺩ ﭘێﯽ ﮔﻮﺗﻢ ڕﯙڵﻪ ﻫەﻭﺍﯼ ڕﺍﺯ ﻭ ﻧﺰﺍﺭ ﻫەﯾەﺗﯽ ﺩەﺭﺩ ﻭ ﻧەﺧﯚﺷﯽ ﺑﻪ ﻫەﺯﺍﺭ ﺩێﻖ ﻭ ﺯەﺭﺩﻭﻭﯾﯽ ﻭ ﺋﺎﻫﯚ ﻭ ﻭەﺭﻫﻪ ﻡ ﺑﻪ ﮔﮋەﯼ ﺑﺎﯼ ﺑﻪ ﻗﻮەﺕ ﺩێﻦ ﺑەﺭﻫﻪ ﻡ ﮔﯚﺷﺘﯽ ﮐەﻭ ﭼەﻧﺪﻩ ﮐﻪ ﺗﺎﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻧﺎﻭ ﻫەﻧﮓ ﻭ ﻫﺎڵﺎﻭێ ﺩەﻫەﻧﻮێﺘﻪ ﻫەﻧﺎﻭ ﺗﺎ ﻭﺯەﯼ ﺑﯿﺮ ﻭ ﺧەﯾﺎڵ ﺳەﺭﺩەﮐەﻭﯼ ﮐﻪ ﻟﻪ ﮔﯚﺭ ﮐەﻭﺗﯽ ﻭەﻫﺎ ﺩەﺭﺩەﮐەﻭﯼ ﭘەﯾﻦ ﻭ ﭘﺎڵێ ﮐﻪ ﻟﻪ ﭘﺎڵﯽ ﺩێ ﯾﻪ ﻣەﻧﺰڵﯽ ﻧﯚﮐەﺭﯼ ﺧﯚﺗﯽ ﻟێ ﯾﻪ ﮐەﺭﻩ ﺗﯚﭘﯿﻮ ﻭ ﮐەﻻﮐﯽ ﮔﻮێﻠﮏ ﻫەڵﻤﯽ ﺩڵ ﺭﻭﻭﻥ ﮐەﺭەﻭەﯼ ﺳەﺭ ﮔﻮێﻠﮏ ﭘێﮑەﻭﻩ ﭼﯿﻨﻪ ﺑﮑەﯾﻦ ﻟەﻭ ﭘەﯾﻨﻪ ﺑﯚﯼ ﺳەﻧێﺮ ﻣەڵﻬەﻣﯽ ﺑﯿﺮ ﻭ ﺯەﯾﻨﻪ ﻭﺭﺩ ﺑەﻭﻩ ﭼەﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺎ ﻗﻮﻭڵﻪ ﻣەﺳەﻟﻪ ﻭ ﮔﻔﺘﯽ ﻗەﻟﯽ ﻣﺎﻗﻮﻭڵﻪ ﺑﯿﮑﻪ ﺳەﺭﻣەﺷﻘﯽ ﮊﯾﺎﻥ ﺋەﻭ ﺋﯿﺸﻪ ﻫەﺭ ﻟﻪ ﺳەﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﻧەﻭﯼ ﻫەڵﻨﯿﺸﻪ ﻫﺎﺗەﻭﻩ ﺑﯿﺮﯼ ﻫەڵﯚ ﺭﺍﺑﻮﺭﺩﻭﻭﯼ ﭘﺎﮐﯽ ﺑﯚﮊﺍﻧەﻭﻩ ﯾﺎﺩﯼ ﻣﺮﺩﻭﻭﯼ ﮔﻮڵ ﮐﺮﺍ ﺭﺍﺧەﺭ ﻭ ﭘﺎﯾەﻧﺪﺍﺯﻡ ﭼەﻧﺪﻩ ﺋﺎﮊﻭﺍ ﻟەﺷﯽ ﮐێﻮ ﺋﺎﻭﺍﺯﻡ؟ ﭼەﻧﺪﻩ ﺭﻭﺍﻧﯿﻮﻣﻪ ﺯەﻭﯼ ﻟەﻭ ﺑﺎﻧﻪ ؟ ﮐێﻮ ﻭ ﺩەﺷﺖ ﻟەﻭ ﺳەﺭەﻭﻩ ﭼەﻧﺪ ﺟﻮﺍﻧﻪ ؟ ﭼەﻧﺪ ﭼﮑﯚﻟەﻥ ﭘەﻟەﻭەﺭ ﻟەﻭ ﺑەﺭﺯﻩ ؟ ﺋﺎﺥ ﮐﻪ ﭼەﻧﺪ ﺧﻮێڕﯾﮕﺮﻩ ﺋەﻡ ﻋەﺭﺯﻩ ؟ ﭼەﻧﺪﻩ ﺭﺍﻭﯼ ﮐەﻭ ﻭ ﮐەﻭﺑﺎڕﻡ ﮐﺮﺩ ؟ ﺩﻭﮊﻣﻨﯽ ﺗﺎﻗﻤﯽ ﺷﻤﻘﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩ ؟ ﮐﯚﻟﮑەﺯێڕﯾﻨﻪ ﻭەﮐﻮﻭ ﺗﺎﻗﯽ ﺯەﻓەﺭ ﺋﺎﺳﻤﺎﻥ ﺑﯚ ﻣﻨﯽ ﺑەﺳﺖ ﮐﺎﺗﯽ ﺳەﻓەﺭ ﺣەﻭﺗەﻭﺍﻧﺎﻥ ﺑﻮﻭ ﻣﯿﺪﺍڵﯽ ﺷەڕﯼ ﻣﻦ ﭼەﻧﺪﻩ ﺷﯚﺭﺍﻭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮێﻦ ﺷﺎﭘەڕﯼ ﻣﻦ ﺋێﺴﺘﻪ ﺑﯚ ﻭﺍ ڕەﺑﻪ ﻥ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﻭﻡ؟ ﻣﻦ ﻫەڵﯚ ﭼﺎﻭ ﻟﻪ ﺩەﻣﯽ ﻗﺎڵﺎﻭﻡ ﺳﺎﮐﻪ ﺋەﻭ ﮐﺎﺭﻩ ﻭەﻫﺎ ﺳﺎﮐﺎﺭﻩ ﻣەﺭﮔﻪ ﻣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮔەﺩﺍ ﻭ ﺧﻮﻧﮑﺎﺭﻩ ﻫەﻭﺭﯼ ﺋﺎﺳﻤﺎﻥ ﺑێ ﺧەڵﺎﺗﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎ ﻟەﺷﻢ ﺧﺎﺷﻪ ﺑﮑێﺸﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﮔﻮﺗﯽ ﻭﺍ ﮊﯾﻨﯽ ﺩﺭێﮋ ﭘێﺸﮑەﺷﯽ ﺧﯚﺕ ﮔﯚﺷﺘﯽ ﻣﺮﺩﺍﺭەﻭﻩ ﺑﻮﻭ ﻫەﺭ ﺑەﺷﯽ ﺧﯚﺕ ﮊﯾﻨﯽ ﮐﻮﺭﺕ ﻭ ﺑﻪ ﻫەڵﯚﯾﯽ ﻣﺮﺩﻥ ﻧەﮎ ﭘەﻧﺎ ﺑﯚ ﻗەﻟﯽ ڕﻭﻭ ڕەﺵ ﺑﺮﺩﻥ ﻻﯼ ﻫەڵﯚﯼ ﺑەﺭﺯﻩ ﻓڕﯼ ﺑەﺭﺯﻩ ﻣﮋﯼ ﭼﯚﻥ ﺑﮋﯼ ﺷەﺭﺗﻪ ﻧەﻭەﮎ ﭼەﻧﺪﻩ ﺑﮋﯼ

موضوعات مرتبط: شعر , شيعري كوردي , ,

|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


کفر ، نعمت از کفت بیرون کند بوخدا ;)
15 / 5 / 1398 ساعت 18:16 | بازدید : 758 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

و تو چه می دانی گرمای اهواز یعنی چه ؟

آنجا که میوه های نورس وسبز خرما ، بر درختان

باشکوه نخل ، تن به آفتاب می دهند

و فارغ از چیده شدن ، چه کیفی هم می کنند

اینجا آفتابش شب ها هم اضافه کاری می دهد بدون کم ترین اعتراضی

می خواهد غروب کند اما چون کوهی نمی بیند همان 

وسط ها یک جایی گیر می آورد و رخت و لباسش

را به شاخه ی درختی می آویزد و می نشیند از همان 

نزدیکی به اهواز نگاه می کند و لحظه شماری می کند 

برای طلوع 

مثل کارگران راه آهن و نیشکر هفت تپه  نیست که تا

تقّی به تّوقی می خورد فقط برای چندماه حقوق نگرفتن نق می زنند 

باور نمی کنی ؟خب نکن :)

کمی جسارت به خرج بده بیا اهواز 

تازه جدیدا ما اینجا صبح ها زلزله پارتی هم داریم :)

همین طور زمین برای خودش بندری می رود 

شاید خواب بُردگان را بیدار کند اما زهی خیال باطل

هر از گاهی هم هوای آزاد ( !! ) داریم البته هوای آزادی

به سرمان نمی زند

خلاصه دردسرت ندهم اینجا همه چیز داریم الا 

آتشفشان 

البته آن هم داشتیم دیدیم زیادیمان می شود

به آن بالایی ها خبر دادیم 

از آن پس ون های شیشه سیاه آمدند چهار چهارتا

سر هر چهار راه مخوفانه نشستند و گفتند آسوده بخوابید که ما بیداریم فقط نمی دانم

چرا وقتی بهشان از اندک غبار توی هوا و اندک گرانی

و اندک فقری که هست گفتیم نیامدند 

حتما چون اندک بوده ! 

اما فهمیدیم آتشفشان شوخی بردار نیست باید زود 

بهش رسیدگی شود

حالا فقط مانده سپاسگزاری از .... 

هر کی که دلت می خواهد 

عجب آدمهای قدر ناشناسی هستیم 

|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


بازار بتان شکست گیرد ؟؟!! نه ، رواج گیرد :(
15 / 5 / 1398 ساعت 18:16 | بازدید : 1067 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

این که می گویم عشق باید که آدم را دریابد حقیقتی ست که 

به آن رسیده ام . اگر دنبالش بیفتی مثل این است که 

خواب نما شده باشی

این عزیز دوست داشتنی ام به عشقی گرفتار شد 

که بعضی چیزها را به ما گفت و بعضی چیزها را که

گمان می برد شورش ما را برمی انگیزد لای ورق پیچید

و در درز دیوار حاشا گذاشت و گذاشت ما خوش 

باشیم 

آن یکی هم با خانواده اش همین کرد و ازدواجشان

شکل گرفت 

سنش کم نبود که بخواهیم به انتخابش شک کنیم 

و تازه کمی هم از حد مجاز گذشته بود 

خیلی ها را با دلایلی که به نظرم کاملا عقلانی می رسید رد کرده بود

برای همین بیشتر اطمینان داشتیم که اشتباه نمی کند 

حالا یکی آمده بود که حسابی دلش را برده بود 

با شرایطی که می دانم می توانست دلایل خوبی شود

برای رد شدنش اما این بار این چیزها مانع نشد که نظر

این عزیز دوست داشتنی برگردد 

این که در هم چه می دیدند که عقلشان را به خفقان واداشتند ، را حدس می زنم 

اما مجال گفتنش نیست . این را بگویم که آنها نه قصد

فریب خود را داشتند نه ما را واقعا هم دیگر را پیدا

کرده بودند و بخاطر داشتن ِِ هم خیلی چیزها را پذیرفتند

این عشق بود که آن ها را یافته بود ؟ 

من می گویم نه . 

حالاچند سال است که از زندگی شان می گذرد با وجود

دو فرزند چند بار تا مرز جدایی پیش رفته اند . 

برایم که حرف می زند بغض می کند 

یک لحظه به دوست داشتنش میل می کند لحظه ای 

دیگر به انزجار 

به نظرم بخاطر بچه در یک رابطه ماندن تلخ ترین 

شکل ِِ وابستگی ست . 

به نظرم بخاطر میل جنسی نماندن پست ترین نوع ِِ 

نخواستن ست .

راستش تا حالا اینجور حرف ها را اینجا ننوشته ام

اما بسیار غمگینم 

شاید این توجیه خوبی نباشد اما می دانم این روزها

این مشکل را خیلی ها دارند 

زنی که همه ی انرژی اش را پای یک زندگی فکسنی 

می گذارد تا روز را شب کند بچه ها را به حساب 

خودش بزرگ کند تا در انتها برسد به شب که هیکلی کنار او 

می خواهد به کام برسد که حتی یک لحظه ی سخت 

زن را نمی داند و تازه با کمال وقاحت در دعواهایش از زنانی صحبت

می کند که توی خیابان ریخته اند و حاضرند همه جوره

در خدمتش باشند 

از دختری حرف می زند که تا به حال چندین بار از او 

درخواست رابطه کرده است 

خدای من قلبم درد می گیرد 

دختران نوجوانی را دیده ام که دل به جوانی داده اند

و خود را برای رسیدن به او به آب و آتش می زنند

این ها را ذهنم هضم می کند که نصیحتم را نپذیرند

اما کس که در مرز 40 سالگی به هوس بارگی می افتد را چه کنم ؟!

ذهنم این چند ماه دارد هی بالا می آورد 

دست هایم سر داغم را می گیرد شاید از این دَوَران 

تهوع آور رهایی دهد اما نمی شود .

 

بازار بتان رنگارنگ رواج گرفته است 

 

مریم. ا 

|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


بازار بتان شکست گیرد ؟؟!! نه ، رواج گیرد :(
15 / 5 / 1398 ساعت 18:16 | بازدید : 667 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

امروز مدام در سرم واژه ی عشق حلاجی می شد . همه اش

فکر می کردم چقدر طول می کشد عشق ، کسی را پیدا کند 

و آن کس هم بفهمد این خود اصل ِِ جنس است حواسش 

را تمام و کمال بدهد بهش و پنجه بیاندازد و  خود را بیاویزد

و اصلا از کجا سره از ناسره بشناسد یعنی آدم از بین

هزاران دوستت دارم های پر حرارت ، چطور بداند کدامش

بوی گندیدگی می دهد کدامش بی بو و بی خاصیت

است کدام هم نه بوی ناب عشق می د هد 

و اصلا مگر عشق چند بار کسی را در می یابد که این 

شیر خام خورده ، اصل را از تقلبی بازشناسد

و تازه وقتی آن را دریافت چطور آن را نگه دارد

 اصلا خود را بیاویزد یا نه مثلا کمی غرور هم بد نیست ، ها ؟ 

اینها همه اش بخاطر دو ماجرای موازی بود که مدت هاست 

مرا درگیر کرده و یکی از این دو ماجرا دیروز دوباره آزارام داد

و آن این بود که یکی از نزدیکان ِِ دوست داشتنی ام این مدت 

زندگی اش دچار تلاطم های سختی بوده و هر آن امکان از دست رفتنش هست

زندگی ای که با عشق شروع شده بود 

حالا دارد مثل یک ساختمان چند طبقه در جای خودش فرو می ریزد .

و یکی دیگر هم اینهمه اداعاهای پوشالی بعضی ها که دم از عشق 

می زدند و حرف حساب حالی شان نمی شد 

ادامه داره 

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


ای برای با تو بودن باید از بودن گذشتن
15 / 5 / 1398 ساعت 18:16 | بازدید : 680 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

تو قاصدکی روی هوا در صحرایی که بی انتهاست

دست های تمنایم سوی تو دراز 

پاهایم در آرزوی رسیدن گرم ِِ دویدن

تمام تنم ، روح ِِ خواستن است 

پاهای من کجا ؛ باد کجا ؟! 

به آسمان نگاه می کنم : خدایا باد را نگه دار 

باد می رود باد می خندد . قاصدک من روی دست هایش زیر آفتاب ، طلایی و درخشان 

می رود ، می روی 

به آسمان نگاه می کنم ؛ هوا تاریک ست ، آبی نیست 

ابر بغض می کند 

روی پاهایم نیستم 

نگاهم از آن بالا سقوط می کند 

سبک شده ام 

تند و تیز می روم 

روی آبم نه روی علفزار 

چه دیر !

محال است به او برسم 

آب تیز می رود. من ترس برم می دارد 

مثل آن روز وقتی که توی آن اتاقک کوچک ِِ چرخ و فلک

، آن بالا ، میان زمین و آسمان معلق بودیم 

تو لبخند می زدی من می ترسیدم 

چه فرق می کند نشسته باشی یا در حال ِِ دو ،

وقتی هیچ چیز در اختیارت نیست ، همه چیز ترسناک می شود .

سنگی میان آب 

دیر می بینمش 

صدای شکستنم توی گوش می پیچد 

سینه ام درد می کشد 

پرت می شوم روی چمنزار

به انتظار دست تو 

آخ ... دستی نیست

بغض می کنم تو ایستاده ای مرا نگاه می کنی 

باز تو لبخند می زنی و باز من می ترسم

لبخند تو گرم است ، مثل آفتاب

حرف نمی زنی ، پیش نمی آیی ،فقط نگاه می کنی

نگاه ِِ تو بغض کرده است نگاه تو فریاد می زند 

بلند شو ، نترس ، نترس وقت گریه نیست

برای داشتنت دوباره می دوم 

من می دوم تو آرام آن دورتر کنارم ایستاده ای 

مثل آن ماه شب های کودکیم

که هر چه می دویدم او آن بالا ایستاده بود 

هر جا می رفتم او بود 

هر جا می روم هستی گرچه از دست ِِ تمنایم دور

گرچه این پاها لنگ

تو و لبخند ِِ قشنگت هستی

|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


من نه منم... منم منم
15 / 5 / 1398 ساعت 18:16 | بازدید : 734 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

برای همه ی ما خیلی وقت ها پیش آمده که درباره ی

کاری مورد تعریف و تمجید دیگران قرار گرفته ایم

مثلا پزشکی که بخاطر تشخیص های درست و دقیقش

شهره ی عام و خاص می شود . با آمدن اسمش رفتار

عموم مردم همراه با تکریم و احترام است . جلویش 

دولا راست می شوند و خاضعانه حاضرند دستش را 

ببوسند .

یا مثلا هنرمندان از هر صنف و رسته ی هنری ، 

نقاش ، خواننده ، هنرپیشه و کارگردان ...مردم برای 

عکس گرفتن باهاشان سر و دست می شکنند . توی

صفحه ی شخصی ( پیجشان ) می روند و قربان صدقه

ها نثار می کنند

 این تعریف کردن ها هی ادامه پیدا می کند 

خب این اولش خیلی شیرین است

آیا کسی هست که نخواهد از او تعریف شود و کارش

مقبولیت عام بیابد ؟؟

خیلی هم خوب است چرا که این سبب می شود رفتار

مثبتی تقویت شود 

اما این تعریف ها از یک جایی به بعد یعنی درست از 

نقطه ی پر شدن ِِ ظرفیت ، کار دست آدم می دهد 

غروری ایجاد می شود که اغلب در پوششی از تواضع

رخ می نماید

آن پزشک لبخندهای رضایت بخش می زند و حتی ممکن

است شوخی ِِ کوچکی هم با شما بکند 

آن هنرمند وقتی هنرمند خطابش می کنند ، لبخند

محجوبانه ای  می زند و همیشه حرف هایش را با این 

تکه کلام آغاز می کند که " من خود را هنرمند نمی دانم 

اما به نظر من .... " 

اما اگر در همه ی این حالت ها کسی پیدا بشود که بر

خلاف دیگران اظهار نظری کند این افراد چنان از کوره در می روند که 

باورت نمی شود این همان شخص مورد احترام و همان

شخص محجوب و متواضعی ست که قبلا دیدید

شاید باید روی هیجاناتمان کنترل بیشتری داشته باشیم

 

پ ن : در تعریف کردن هایمان حد نگه داریم 

این به سود ِِ هر دو طرف است 

پ ن : حالا هی نیاین بگین مریم خیلی قشنگ نوشتی 

منم مغرور میشم

می گم اصلا تو کی ای ؟  من کی ام ؟ اینجا کجاست ؟

|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


چشماتو ببند
15 / 5 / 1398 ساعت 18:16 | بازدید : 747 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

http://www.zanam.blogfa.com

خونه ی مادر شوهرمو تازه رنگ زده بودن

هنوز چند روز نگذشته بود که پسر منو پسر برادر شوهرم دوتایی با هم دور تا دور اتاق تازه نقاشی شده رو با تمام مداد رنگیها و مداد شمعی هایی که داشتن رنگ جدید زدن :)

هر دوشون سه چهار ساله بودن

اما کتک نخوردن

الان که پسرم یادش می افته اول کلی می خنده بعد سکوت می کنه و یه لبخند عمیق می زنه میگه چقدر ننه ( مادر شوهرمو می گه ) صبور بوده

خونه ی خودمون هم که دیگه هیچی

روی دیوارا هم نقاشی بود هم کنده کاری

یادم نیست کلاس پنجم بود یا اول راهنمایی ، تو پیک نوروزیشون الفبای خط میخی رو خونده بود بعد اومده بود پشت ِِ در ِِ اتاق خواب ما روی دیوارش جمله سازی کرده بود

وقتی درو بستم چشمم خورد بهش و فهمیدم از کجا آب می خوره دیده بودم رو کاغذ هی تمرین می کنه

بعد از چند روز اومده می گه مامان می دونی این چیه ؟!

گفتم نه فقط تو می دونی [خنده]

انتظار نداشت که دیده باشم

وقی دید لو رفته با کلی ذوق و شوق برام ترجمه ش کرد

الان فقط یه خاطره شده

یه خاطره ی خنده دار

 هیچ چیزی ارزش اخم و تَخم شما رو نداره حتی هیچ جای دنیا چیزی ازش کم نمیشه اگر برای چند لحظه چشمامونو هم بذاریم 

بذاریم بچه ها بخندن و بچگی کنن 

نه توی دعواهاشون وارد شو نه وقتی دارن بازی می کنن 

فقط کنارشون باش و باهاشون بچگی کن ببین چه لذتی می بری

 

پ ن : برای تمام لحظات قشنگی که به من و بابا بخشیدین ممنون . و برای تمام داد و بیدادهایی که من و بابا باهاتون کردیم یه دنیا متأسفیم ما رو ببخشین  

|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


اگر بچه ی رامبد بدونه چقدر سرش غوغاست ؟!!
15 / 5 / 1398 ساعت 18:16 | بازدید : 688 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

از وقتی مدرسه رفتیم و مادر برایمان لقمه می گذاشت

یادم می آید هیچ وقت نه خوراکی گذاشت که خاص باشد نه میوه ای که بو داشته باشد

اگر می گفتیم مثلا فلان چیز را بده ببرم ، می گفت :

نه مادرجان یه وقت یکی نداره یا گرسنه ست و با خودش نیاورده و دلش می کشه 

اگر هم شکایت می کردیم که فلانی آورده می گفت :

" اشتباه کرده ، هر کی هر کاری کرد که شما نباید بکنید

اومدی خونه بخور "

نه تنها من و خواهر برادرهایم بلکه بیشتر بچه ها همین

طور بودند . داشتند اما نمی آوردند . لقمه های پیچیده

شده مان نه سه برابر دست هایمان بود نه گران قیمت

نون و پنیر و سبزی بود یا خیلی اگر مفصل بود می شد

نان و تخم مرغ 

توی خانه هم هر چی داشتیم حق اعتراض نبود

تا نصفه خوردن و شلخته خوردن هم کفر نعمت حساب

می شد 

یاد گرفتیم دارندگی الزاما برازندگی نیست .

یاد گرفتیم داشته هایمان را به رخ کسی نکشیم 

دریافتیم که داشتن مهم است اما چطور استفاده

کردنش را مهم تر یافتیم

باطن اصل بود و ظاهر نیازی به ادا و شعار نداشت

حالا این همه که اعصاب خورد شده می بینم ، 

کسانی که با حسرت زندگی ِِ بعضی های خاص را 

نگاه می کنند و این می شود یک عقده ، یک بغض توی

گلویشان ، و حاصلش می شود جنگ اعصاب و دعوا

می گویم چه اشکالی داشت اگر هرکسی می خواست

پستی و مسئولیتی بگیرد از درشت تا ریزشان ، یک

دوره اخلاق زیر نظر مادرانمان می گذراندند

 

پ ن : 1_ این همه داد و بیداد و این همه خشم ریشه دارتر از کجایی بودن بچه ی رامبد است ،

به در گفته می شود تا دیوار بشنود 

یادشان رفته در هم کر است و هم کور و هم بی احساس

2 _ مولانای من حالا اگر بودی چطور در این هوای

مسموم نفس می‌کشیدی ؟

آیا باز هم از آدمهای دوره ی خودت به تنگ می آمدی ؟

|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


چینی گل قرمز
15 / 5 / 1398 ساعت 18:16 | بازدید : 768 | نویسنده : علیرضاحسینی سقز | ( نظرات )

ظرف ها را می شویم و سینک ظرفشویی را 

کمی وایتکس کاری وقت زیادی نمی گیرد . اما ... 

اما دارد. بوی وایتکس که بلند می شود داد ِِ همسر بالا می رود 

سرش را از تلویزیون به سمت آشپزخانه می چرخاند 

_: اَه باز بوی گندش را درآوردیییی ؟؟!!! 

لبخند ریزی می زنم می گویم : تمام شد 

سرش درد می گیرد و خُلقش تنگ می شود . 

_: بیا بشین نمی خواد ظرف بشوری حالا 

بذار من برم اون وقت هر قدر خواستی از این کوفتی استفاده

کن

من ( طلبکارانه ) : کمک که نمی کنی دست کم غر نزن.

چایش را نصف نیمه رها می کند و با دلخوری می رود که لباس 

کارش را بپوشد و راهی شود .

جمعه است کمی بیشتر از روزهای معمول خوابیده ایم 

بیدار می شوم . او زودتر بیدار شده 

آرام تکیه داده  و صدای تلویزیون را در حد ِِ نشنیدن کم کرده 

چای هم آماده کرده ، شاهانه تر از این هم داریم ؟! 

بیدار اما با چشم بسته کمی در رخت خواب می مانم 

این هم خودش قسمتی از زندگی است .

دستی به سر و رویم می کشم و ... 

صبحانه که می خوریم می گوید باید آرمیچری را سیم پیچی 

کند 

با این که برای این کار ، کُنجی در اتاقی دیگر برای خودش 

درست کرده با این حال روزنامه ای زیر دستش پهن می کند تا 

همین جا کنار من ، کارش را انجام دهد 

سیم های سوخته و لاکی که روی آنها ست کمی بوی تن

سوختگی را در هوا می پراکند اما آزار دهنده نیست . یکهو یادش

می افتد که مبادا بویش برای من که عادت ندارم اذیت کننده 

باشد . می گوید : اگر اذیتی .. حرفش تمام نشده می گویم : نه

سرش را خم کرده روی آرمیچر و دارد نقشه ی سیم کشی اش را

درمی آورد ، وقتی اینطور دقیق می شود خودش هم نمی داند

که چقدر خواستنی می شود 

کارش تمام شده حالا باید روی سیم های مسی ِِ نازکِِ آرمیچر لاک 

بریزد . اینجا را دیگر نظرخواهی نمی کند .با این که هوا 

بسیار سرد است 

یک راست می رود توی پارکینگ 

بهش می گویم همین جا انجام بده . می گوید : نه بوش ( بوی 

لاک ) خیلی تند است اذیتت می کند ... عجب پلی تیکی می زند

البته که می دانم تلافی معرفتش را چطور درآورم 

عشق بین ما این طور ی ست 

نه کافه ای رفتیم و نه دو فنجان قهوه سفارش دادیم 

نه جلوی چشم همه کیک دهان هم گذاشتیم 

هر چه بود بین من بود و او 

ما از لای کتاب قصه ها نیامدیم 

ما هم عصبانی می شدیم 

دلخور می شدیم

گاهی حرفی و دل شکستنی

گاهی داد و بیدادی 

اما آخرش حرمتی داشت عشقمان که قهر و خشممان اگر کوه یخ

هم بود به لبخندی و بوسه ای ذوب می شد و می رفت 

کاه می شد و در باد فراموشی گم می شد 

افسوس می خورم که ظرف های عشق امروز رنگ و لعابش گرچه

بیشتر است اما چرا نمی تواند جای چینی های گل قرمز 

دیروز را بگیرد 

|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نظر سنجی

بنظرشماكدام يك ازشهرهاي كردنشين زيربيشترهدف تهاجم فرهنكي قراركرفته است؟

آرشیو مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان kurdnews و آدرس kordstan.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را د




آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 5108
:: کل نظرات : 149

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 47

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2600
:: باردید دیروز : 4143
:: بازدید هفته : 2600
:: بازدید ماه : 150077
:: بازدید سال : 979101
:: بازدید کلی : 7128208