|
پنج شنبه 30 / 9 / 1391 ساعت 15:46 |
بازدید : 4742 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
کردهای سوریه همه پرسی برگزار می کنند دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹زخمی شدن شهردار منطقه 1 سنندج توسطپزشکیان: مشکل و بدبختی مردم از مجلس و دولت است
چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۱
آژانس خبری موکریانپسر نوری مالکی متهم اصلی فساد در قرارداد تسلیحاتی است چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۱ه
آقاي احمدي نژاد!خون آمريكاييها رنگينتراز دختران شين آباد است؟ سه شنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۱
سيدجواد سيدپور*رئيسجمهور در پيامي به مردم آمريكا بابت كشته شدن چند دانشآموز تسليت گفته كه در نوع خود اگر چه بي سابقه نيست اما قابلتوجه است و بر آن مي توان نكته ها نوشت
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
پنج شنبه 30 / 9 / 1391 ساعت 5:53 |
بازدید : 5461 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
آقای احمدی نژاد نیـوتاون مهم است یا شیــن آباد؟ چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۱
كوردنيوز » اجتماعی
نماینده قروه و دهگلان در مجلس به دنبال حادثه مدرسه انقلاب روستای شینآباد پیرانشهر نامهسرگشادهای به رئیس جمهور نوشت.
به گزارش خبرگزاری موکریان و به نقل از خانه ملت، حامد قادرمرزی نماینده قروه و دهگلان در مجلس شورای اسلامی پس از آتش سوزی مدرسهشینآباد و اتفاقهای متعاقب آن و حادثه مدرسه نیوتاون آمریکا و پیام تسلیت رئیسجمهور به مردم این کشور نامه سرگشادهای خطاب به رئیس جمهور نوشته است
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
پنج شنبه 30 / 9 / 1391 ساعت 5:19 |
بازدید : 2781 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
یه نخ بده تا بـــــــــزنم...
سیـــــــــگارو به لب...
میگن تنــــــها کسیه که وقتی غـــــــــــــــم داری
پا به پات می ســــــــــوزه..
باران اصــــــــــــــــــــــلا حالش خوب نیس..آشفته است..دلش دود میـــــــــــــخواهد...
لبانش درد دارد...سیگار میخواهــــــــد...
یه نخ سیــــــــــــــــــــگار داری ؟
یه سیــــــــــــگار تلخ..تلخ تر از نخواستن تو...تلخ تراز تنهایی من...تلخ تر از زخـــــــــــــــــم زبونت...
تلخ تراز دنیای من..یه نخ سیــــــــــــــگار تلخ داری ؟
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
30 / 9 / 1391 ساعت 5:19 |
بازدید : 5309 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
تشکرواعتذار
¯من لم یشکرالمخلوق لم یشکر الخالق¯
خوشا آنانکه باعزت زگیتی
بساط خویش برچیدند و رفتنـد.
ز کالاهای این آشفـته بازار
محبت را پسندیدند و رفتنـــد.
در زندگی آلامی هست که فقط همدلی می تواند ازشدت آن بکاهد.
ایزدمنان را سپاسگزاریم که در غمناکترین روزهای زندگیمان ما را از نعمت حضور دوستان و سرورانی مهربان بهره مند ساخت که همدردیشان التیامی است بر دلهای داغدیده ما.
بدینوسیله از کلیه اهالی محترم شهرستان کلیبر اعم از ادارات دولتی و نهادهای انقلابی ،علمای امامیه ،بازاریان، کسبه و همشهریان مقیم تهران – تبریز – اهر و روستاهای تابعه که با حضور خود در مراسم استقبال ،تشییع ،تدفین و مجالس ترحیم عزیز از دست رفته مان پدر بزرگ مان شادروان مرحوم بهروز انصاری و یا با ملاقات حضوری ، درج آگهی ، ارسال تاج گل ، تابلوهای خیریه ،پلاگارد وتماس تلفنی ما را رهین لطف خود نمودند خاضعانه و صمیمانه سپاسگزاریم.
از پروردگار یکتا می خواهیم که ما را قادر سازد، تا لطف و بزرگواری همه عزیزان را در شادی ها پاسخگو باشیم.
با احترام
علی هادی مهدی
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
30 / 9 / 1391 ساعت 5:19 |
بازدید : 5593 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
30 / 9 / 1391 ساعت 5:19 |
بازدید : 5195 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
30 / 9 / 1391 ساعت 5:19 |
بازدید : 4897 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
30 / 9 / 1391 ساعت 5:19 |
بازدید : 5929 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
سم الله الرحمن الرحيم
با سلام
الله اكبر "محمد رسول الله"
به دنبال اعلام مدير گوگل مبني برعدم توقف پخش فيلم توهين آميز به ساحت
مقدس پيامبر جليل القدر اسلام حضرت محمد بن عبدالله صلوات الله عليه و
علي آله .مسلمانان جهان براي نشان دادن اعتراض نسبت به اين تصميم
استفاده از جستجوگر گوگل و سايت يو تيوپ را در تمام كشورهاي اسلامي به
مدت دو روز 24 و 25 سپتامبر (دوشنبه و سه شنبه 3 و 4 مهر )منع و
تحريم كردند ما نيز به پاس اين دفاع صلح آميز از اين حركت خود جوش
حمايت و از ديگر مسلمانان و اديان دعوت مي نمائيم تا در اين امر شركت
نمايند .
لطفابه ديگر دوستانتان هم با خبر شوند.
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
30 / 9 / 1391 ساعت 5:19 |
بازدید : 5873 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
30 / 9 / 1391 ساعت 5:19 |
بازدید : 5067 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
پنج شنبه 30 / 9 / 1391 ساعت 1:9 |
بازدید : 4786 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
گوشه ای نشــسته ام به یاد کودکی هایم …
دور غــلط ها یک خط بســــــته میکشم …
دور تــو …
دور خودم …
.
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
پنج شنبه 30 / 9 / 1391 ساعت 1:6 |
بازدید : 2117 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
دندانم شکست برای سنگریزه ای کـــه در غذایم بود …
دردم گـــرفت نه برای دندانم ، برای کم شدن سوی چشم مادرم … !
.
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
جمعه 29 / 9 / 1391 ساعت 4:6 |
بازدید : 5198 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
.مستند راز بقا را نمی خواهیم …
مستندی از بقایای انسانیت بسازید اگر بلد هستید …
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
جمعه 29 / 9 / 1391 ساعت 4:6 |
بازدید : 5068 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
.مستند راز بقا را نمی خواهیم …
مستندی از بقایای انسانیت بسازید اگر بلد هستید …
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
28 / 9 / 1391 ساعت 1:45 |
بازدید : 4892 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
خیلی جاها خواندم و شنیدم از برخوردهایی که به خاطر عدم رعایت شئونات اسلامی با کسی صورت گرفته . چیزهایی مثل کامل نبودن حجاب و آرایش داشتن و رنگ های روشن پوشیدن و حتی و شیک و تو چشم بودن که ازشون به عنوان بدحجابی یاد می شود. خب این جور تذکر ها و حرف شنیدن ها انرژی روحی زیادی از آدم می گیره . من از این تجربه ها خیلی زیاد داشتم از مربی های پرورشی و دینی بگیر تا ناظم و مدیر مدرسه و حراست و کمیته انضباطی دانشگاه و گشت ارشاد و ... این طرف و اون طرف و تو این وبلاگ و تو اون وبلاگ زیاد از تجربه های این مدلی صحبت شده و بنابراین صحبت ازش تکرار مکرراته . ولی تو همه این برخوردها چیزی که برای من خیلی گرون تموم شد و خیلی ناراحتم کرد از طرف هیچ کدوم از این گروه آدمها و دسته ها و گروه هایی نبود که ازشون توقع داری. اولین جایی که شروع به کار کردم بعد از تموم شدن درسم بیمه پ.ا.ر.س.ی.ان بود که زیر مجموعه بانک پ.ا.ر.س.ی.ان بوده و هست. یه زنه (خیلی سعی می کنم مودبانه ازش یاد کنم وگرنه دلم می خواد اینجا یه فحشی رو بذارم که برازنده وجود کثیفش بود) عضو موظف هیئت مدیره بود که بعد از مدیرعامل بالاترین مقام شرکت بود . همون هم به همراه مدیر عامل مصاحبه اصلی من رو انجام داد. نا گفته نماند اون زمان (پنج سال پیش) تنها کارمند بدون پارتی اونجا من بودم الان رو خبر ندارم چون خیلی مجموعه بزرگ شده و تعداد کارمندها زیاد و دلیلش هم رتبه یک من تو آزمون استخدامی پ.ا.ر.س.ی.ا.ن بین کل رشته ها بود . بماند این خانوم فوق لیسانس مدیریت سرمایه گذاری داشت از انگلستان و سنش حدود ۶۰ سال بود از این تیپ زنایی که سر تا پاشون رو ساکشن کرده بودند و هرسال تعطیلات در سواحل کشورهای همسایه با بیکینی به آفتاب گرفتن مشغول بودند با خرمن خرمن ادعای روشنفکری و با حالی . بعد من اونموقع چون تازه کار بودم محض احتیاط خیلی سنگین لباس می پوشیدم و کلا تیپم رسمی بود و آرایش هم می کردم ولی خیلی رسمی مثلا آرایش کرم قهوه ای که تو چشم نباشه . حالا ما اونجا کسایی رو داشتیم که با سایه هفت رنگ و ماتیک سرخابی و قرمز (مثل الان خودم) می اومدند سرکار خوب نوش جونشون پارتیشون مدیر عامل بانک بود و کسی جرات داشت بهشون بگه بالای چشمتون ابروست. بعد این خانوم فکر کن به آرایش و تیپ من گیر داده بود اون هم به طرز خفنی . فکر کن من رو قابل ندونسته بود که به خودم بگه به دو تا از مدیرای مرد گفته بود که بهم بگن که انقدر احمق بود که فکر نکرده بود که این باعث می شه که روی اون مدیر مرد تقریبا جوون به روی من بیست و دو ساله باز میشه و ممکنه مشکلاتی رو پیش بیاره که واقعا هم آورد و به قدری این مردک وقیح و پررو شده بود و شوخی های جنسی می کرد که بعد از یه حال گیری لفظی توسط شوهرجان که اونموقع دوست پسر جان بود من استعفا دادم و ازشون شکایت هم کردم . و من هنوز که پنج سال از این اتفاق گذشته نتونستم بدون خشم و ناراحتی و دلخوری به این اتفاق نگاه کنم . این که کسی که یه اعتقاداتی داره درست و غلط و به خاطر اون اعتقادات بهت حرفی می زنه و به اصطلاح خودشون ارشادت می کنه باز می تونی خودت رو توجیه کنی که احمقه و این برخورد نتیجه حماقتشه و و حداقل خودش داره فکر می کنه که کارش درسته. ولی این که این برخورد از طرف کسی که شرحش گذشت صورت بگیره و فقط برای اعمال قدرت و حفظ ظاهر و ضعیف کشی خیلی دردناکه . کسی که مثل خودته و از خودته و هیچ وقت به حرفی که زده اعتقاد نداشته و نداره و خودش هم می دونه که حرفش و کارش غلطه ولی منافعش ایجاب می کنه که در اون شرایط اون ماسک کثیف رو به چهره ش بزنه و تورو ارشاد کنه . من از تو کمیته انضباطی دانشگاه ش.ه.ی.د ب.ه.ش.ت.ی به خاطر قرتی بازی پرونده دارم وزین و سنگین و بارها با رییس کمیته انضباطیش چایی خوردم ولی هیچ وقت به این اندازه اذیت نشدم چرا که حداقل اونها اعتقاد داشتند که کاری رو انجام می دهند که درسته . شاید در مورد تجاربم در این باره که بیشتر خنده داره برام تا ناراحت کننده یاد آوریشون ، بنویسم.
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
28 / 9 / 1391 ساعت 1:45 |
بازدید : 4429 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
دانشجوی ترم یک بودیم جفتمون که با هم آشنا شدیم ، فکر می کنم آخرای ترم پاییز بود. تصور من از دانشگاه شهید بهشتی رو چیزایی تشکیل می داد که شنیده بودم که کلا با مشاهداتم منافات داشت. دخترهای شدیدا مذهبی و گاها سیبیلو با چادری های فراوان و اونهایی هم که چادری نبودند انتهای بد لباس و جواد، فکر کن سال ۷۹-۸۰ از این شالها می انداختند رو مقنعه شون مثل هنر پیشه های تلوزیون و با سیبیل و پشم و پیل و ابروهای پر ، آرایش هم می کردند به سبک عروسهای ژاپنی. پسرها هم که قشنگ مصداق عینی کلمه جواد بودند هم تیپ و قیافه و هم رفتار . خدا می دونه تو همین دانشگاه از چند تا هم دانشکده ای متلک و تیکه شنیدم و حتی دو سه نفری هم طبق سنت پسندیده عمله ها و جواد ها دنبالم راه افتادند و چند تا نامه عاشقانه جوادی گرفتم تا باور کردم اسم دانشکده مون واقعا برازنده دانشجوهاشه . آخه به دانشکده ما می گفتند (نمی دونم الان هم می گویند یا نه ) ترمینال جنوب. فکر کنم تنها دخترای متعادل تو هم ورودی های رشته خودم من بودم و یکی دیگه که اصلا ازش خوشم نیامده بود ، از این بچه پولدارای افاده ای بود. بقیه همه از این مذهبی های سیبیلو بودند. فکر کنم سر کلاس فارسی عمومی بود که بین همه رشته های دانشکده مشترک بود اولین بار دیدمش یا شاید هم تو سرویس دقیقا یادم نمیاد . فقط یادمه قبلش کلی از این دانشگاه با این جو مسخره مذهبی زده شده بودم که کم کمک دیدم نه مثل اینکه این جواد بازی ها مختص هم رشته های ماست و بقیه سه تا رشته دانشکده اهل دل هستند و با حال. واسه همین زدم تو کار بچه های رشته های دیگه و باهاشون دوست شدم که اکثرا هم از رشته ای بودن که تو این دانشکده با رشته های شناور ، بین یچه های ریاضی فیزیک بیشتر طرفدار داشت. اسمش نیوشا بود دختری آروم و خانوم و خوش اخلاق با خنده های پرصدا. قبل از اینکه بفهمم چی به چیه با هم صمیمی شدیم ،خیلی زیاد . که من کم کم فهمیدم یه جورایی افسردگی داره ، ولی این چیزی از خواستنی بودنش تو چشم پسر و دختر کم نمی کرد . روزی یکی دو ساعت تلفنی با هم حرف می زدیم . خرید با هم میرفتیم ، تو دانشگاه همیشه با هم بودیم .همون دوستی های تیپیکال دوست داشتنی دخترهای نوزده بیست ساله . چه روزهایی که از دانشگاه شهید بهشتی تو سرد و سرمای زمستون تا ونک پیاده می اومدیم و حرف می زدیم ، یعنی اون حرف می زد و من گوش می کردم. بهش که نزدیکتر شدم افسردگیش برام نمایانتر شد. افسرده بود شدیدا و برای رهایی دست و پا می زد .تلاش می کرد بالا می اومد چند تا نفس می کشید و دوباره می رفت پایین و من بدون اینکه بخواهم شروع کردم نقش ناجی رو براش بازی کردن. تقریبا هر روز عصر بهم زنگی می زد و دو ساعت حرف می زدیم .اون اوایل چیز خاصی نمی گفت از در و دیوار می گفتیم و استادا و بچه ها و درس ها ،غیبت می کردیم و می خندیدیم و حرص می خوردیم و برام عجیب بود کمی ، اینکه می گفت وای سارا چقدر آروم شدم. به مرور فهمیدم که عاشق یه پسر که چه عرض کنم یه مردیه از ۱۵ سالگی، که فکر می کنم ۱۴ سالی ازش بزرگتر بود ، یه عشق سودایی و دیوونه وار . پسره دندونپزشک بود و از دوستای خانوادگیشون. یک رابطه دوستی کوتاه مدتی هم داشتند که بعد از اینکه خونوادش فهمیدند و حال پسره رو گرفتند قطع شد و دیگه به پسره هم اجازه ندادند که پاشو تو اون خونه بذاره و عشق افسانه ای این دوستمون پا گرفت . عشقی که زندگی اش رو نابود کرد و ازش گرفت. ادامه دارد
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
28 / 9 / 1391 ساعت 1:45 |
بازدید : 5517 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
من امروز رفتم و شرکت جدید جاب آفرم رو امضا کردم و از تاریخ ۱۰ ژانویه ۲۰۰۸ در شرکت جدید مشغول به کار خواهم بود.الان هم ، هم خوشحالم و هم غمگین. خوشحال برای کار جدید ، تجربه جدید ، محیط جدید ، صنعت جدید ، آدمای جدید. و ناراحت از اینکه اینجا رو با همه بدیهاش دوست دارم. چهار سال زمان کمی نیست برای دل بستن به شرکتی که سه بار باهاش اثاث کشی کردی از برج الهیه جردن به ونک و از اونجا به وزرا. عین اینکه خونه ات رو عوض کنی. می اومدیم و فردای اثاث کشی ، میز ها و کامپیوترهامون رو تحویل می گرفتیم و خودمون هم یه دور بعد از بچه های خدماتی تمیزش می کردیم و با آستون و الکل ، کی برد و تلفن و بند و بساطمون رو با الکل پاک می کردیم ، همه خانومها از بالا تا پایین. بعد اسناد و مدارکمون رو بررسی می کردیم و اضافه هاش رو دور می ریختیم عین خونه تکونی، خوب معلومه که همه این پروسه حس همخونگی و صمیمیت می آورد. بعد هم یه عالمه غر غر که اینجا چیه اومدیم و جای قبلی بهتر بود ، نور گیر بود ، دسترسی اش بهتر بود ، ساختمونش شیک تر بود و .... تا عادت می کردیم به ساختمون جدید. حالا جدی جدی دارم از این مجموعه دل می کنم ، از دوست ها و همکارهایی که خوب یا بد دوستشون داشتم و بهشون عادت کرده بودم براشون کادوی عروسی ، چشم روشنی خونه ، چشم روشنی بچه گرفته بودم ، از دیر وقت موندن تا آخر شب تو شب های آخر ماه میلادی و شام از گرونترین رستورانها سفارش دادن و به ریش شرکت خندیدن.
از دعواها ، غرغر ها ، پشت چشم نازک کردن ها ، همدلی ها ، حسادت ها ... از میتینگ های خسته کننده آخر هر ماه که کلی توش برای هم اس ام اس می فرستادیم و مدیرای ارشد رو مسخره می کردیم و می خندیدیم. نه واقعا دلم تنگ می شود و واقعا تا آخر عمر اسم این شرکت معنای خاصی برایم خواهد داشت. از ۲۴ سالگی تا ۲۷ سالگی حداقل ۹ ساعت در روز رو با این مجموعه و این آدم ها سپری کردم. شوخی نیست. معلومه که سخته.
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
28 / 9 / 1391 ساعت 1:45 |
بازدید : 4821 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
ا فسرده بود و این عشق افسرده ترش کرده بود . خودش هم می دونست که اوضاع رو حی اش خیلی خرابه ولی وقتی بهش می گفتیم ترو خدا به یه روانپزشک یا مشاور مراجعه کن می گفت فایده نداره چی می خواهند بهم بگویند که خودم ندونم ، این هم از مضرات تیزهوش بودنه که آدم دست همه رو می خواند.به نظر من این عشق و علاقه مالیخولیایی بود و یک آدمی که از لحاظ روحی سالم باشه هیچوقت نمی تواند عاشق کسی باشد که فقط یک رابطه یکماهه در ۳ سال پیش باهاش داشته و بعد از اون هم شش ماه یکبار اگر جایی در خونه اطرافیان و و دوستان اگر پیش اومده باشه دیده باشدش. از طرفی می خواست طبق دل پدر و مادر و برادرهایش رفتار کند که از این موجود یعنی معشوقش متنفر بودند و از طرفی هم هیچ جور قانع نمی شد که این عشق و علاقه هیچ پایان خوشایندی ندارد. بدون اغراق اون زمان ها روزی ۲ ساعت با من تلفنی حرف می زد . یه موقع هایی که ازش می خواستم که بهم بگوید که چشه و چه احساسی داره . راستش نمی تونستم درک کنم افسردگی عمیق و عجیبش و دردی رو که داشت می کشید و بال بالی که برای آرامش می زد و و همیشه بهم میگفت که هیچ وقت از یه آدم افسرده نخواه که از حسش برات حرف بزند چون در آنصورت تو هم پی می بری که همچین حالت و احساسی که هم تا حالا ازش بی خبر بودی وجود دارد و ممکنه تجربه اش کنی . به عبارتی می خواست بگوید حرف زدن من از احساسم ممکن است تو را هم به این وادی بکشاند. فقط این رو بدون که حاضرم فلج بشوم و حتی پاهایم قطع شود ولی آرامش داشته باشم. درسمون تموم شد هرکدوم ارشد تو یه دانشگاه قبول شدیم . رتبه ارشدش شده بود ۹ و دانشگاه تهران قبول شد . خودش می خواست از دانشگاه خودمون برود می گفت که می خواهم از نو شروع کنم . رابطه مون خیلی کمتر شد . من دانشگاه دیگه ای بودم و همزمان سر کار می رفتم و همزمان هم ازدواج کردم .باهم باز هم در تماس بودیم ولی در حد احوالپرسی و درس و مقاله و پروژه حرف می زدیم. دیگه خیلی کمتر از عشق احمقانه ش حرف می زد . با یه پسر دیوانه تر از خودش و شدیدا افسرده تو چت دوست شده بود . گاهی تو حرفهایش می گفت خودم هم نمی دونم چرا باهاش دوست شدم و چرا دارم این دوستی رو ادامه می دهم . پسره دیوانه وار عاشقش شده بود . یه آدم دوباره سن بالا این بار آس و پاس از یه خانواده از هم پاشیده و فقیر و دیپلمه . خلاصه هر چه خوبان همه داشتند این آقا تنها داشت . وقتی ازش می پرسیدم که چرا این ؟ می گفت به یک کسی احتیاج دارم ولی نمی خواهم به احساسم به اون قبلیه خیانت کنم واسه همین هم یکی رو انتخاب کردم برای دوستی که خیلی سطح پایین باشه و نتوانم عاشقش بشوم . خداییش منطق رو حال می کنید؟ گذشت و گذشت تا اینکه یک روز یه از محل کارم با نامزدی که شوهر الانه بیرون بودیم یکی از دوستان مشترکمون زنگ زد و سلام و احوالپرسی خیلی مختصر و یک دفعه گفت نیوشا دیگه پیش ما نیست ..... و بعد هق هق گریه و من واقعا مغزم نمی کشید که یعنی چی ؟ یادم نیست بعدش چی شد فقط فکر می کنم زانوهایم شل شد و افتادم رو زمین . وای خدای من چه لحظه های وحشتناکی بود . دیگه عزا داری برای یه دختر بیست و سه ساله که شرح نمی خواهد . می خواهد؟ تو مراسم بود که حدس زدم خودکشی کرده و با عکس العمل خانواده اش حدسم به یقین مبدل شد. فکر کنید روز خاکسپاری ۱۰۰ نفر از بچه های دانشگاه دختر و پسر سرکوچه شون جمع شدند برای شرکت در مراسم تشییع و خاک سپاری و خانواده اش هی به طرق مختلف می خواستند بپیچونند بچه ها رو. این یه نمونه کوچیک از رفتارهای غیر طبیعی شون بود. ولی چرا آخه؟ افسردگی اش که چیز جدیدی نبود . بعد هم آدمی که بخواهد خودکشی کند که انگیزه هیچ کاری ندارد ولی این مثل چی درس می خواند و شاگرد اول دوره شون بود دو روز پیشش گفته بود می خواهد دکترا بخواند و ... موج غصه و عزاداری که خوابید فکر کنم ۴ یا ۵ روز بعد از فوتش بود که خواهرم گفت که روز آخر زندگیش یعنی همون روزی که عصرش یا شبش جسدش رو تو اتاقش که درش رو قفل کرده بود ، بعد از شکستن در اتاق پیدا کردند به من زنگ زده بود، به خونمون . روز تعطیل بود ولی برای من کاری پیش اومده بود که رفته بودم سر کار . گریه می کرده خواهرم می پرسد چی شده ؟ وسط گریه می خندد و می گوید هیچی یه خورده دلم گرفته . خواهرم می گوید که سارا خونه نیست با موبایلش یا محل کارش تماس بگیر .می گوید باشه و خداحافظی می کند ولی تماس نگرفت هیچ وقت تماس نگرفت . رفت و تموم شد به همین سادگی عزیزترین دوستم که با وجود افسردگی شدیدی که داشت واقعا بهترین دوست بود نه فقط برای من که برای خیلی ها . دختر مهربون ریز نقش و ظریفی که خنده های پر صدایش همه رو به خنده وا می داشت . دختر ۲۳ ساله ای که با وجود مشکل شدید و درد عمیق روحی اش سنگ صبور خیلی از اطرافیانش بود حتی پدر و برادرهای ۱۰ سال از خودش بزرگترش. شاعر هم بود دو تا دفتر شعر داشت می دونم پیش کسی به امانت بود ولی نمی دونم پیش چه کسی؟ شعر هایش اگر منتشر می شد بی اغراق شهرتی بسیار برایش به همراه داشت ولی شدیدا مخالف بود با انتشار شعرهایش و حتی به ما هایی که محرم اسرارش و خلوتش بودیم اجازه نمی داد چیزی از روی دفتر شعرش بنویسیم یا حتی رو یه شعر به اندازه ای بمانیم که بتوانیم حفظش کنیم . هیچ وقت نفهمیدم چی شد و چی به سرش اومده بود که مرگ رو به زندگی ترجیح داد هرچی بود می دونم خیلی برایش دردناک بوده چون اون دختری که من می شناختم زندگی رو با همه دردهایش دوست داشت. می دونم لحظه های وحشتناکی رو قبل از پرکشیدن گذرونده چون بالشی که زیر سرش بوده بعد از مرگ خیس خیس بود از اشک تا چند ساعت بعد که خانواده اش از مهمونی برگشتند و پیداش کردند. ولی حسم می گوید که به اون عشق احمقانه و دیوانه وارش چی می خواسته به من بگوید؟ اگر با من حرف می زد فرقی می کرد ؟ الان زنده بود ؟ نمی توانم چیزی حدس بزنم . فقط امیدوارم به اون آرامشی که دیوانه وار دنبالش بود رسیده باشد . و من ؟ من هیچ وقت دیگر نتوانستم با هیچ کس صمیمی بشوم . نمی دونم چرا، واقعا نمی دونم چون خود آگاه نیست . دوست می شوم می خندم شادی می کنم سانسور شده درد دل می کنم ولی نمی توانم دریچه های روحم رو برای کسی باز کنم حتی برای همسری که عشقش برایم با ارزش ترین چیزی ست که دارم. هیچ دوست صمیمی دیگری ندارم . دوستانی هم که مال آن زمان هستند ؟ نمی توانیم همدیگه رو تحمل کنیم تو دور هم جمع شدن هامون نبود اون رو می بینیم و تو همه حرف ها و سکوت هامون هست و نیست و نبودش آزارمون می دهد ، انگار که وقتی همدیگر رو می بینیم و دور هم هستیمه که اون نیست . روحش شاد.
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
28 / 9 / 1391 ساعت 1:45 |
بازدید : 6253 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
خیلی ها می گویند که چیزی به اسم شانس وجود خارجی ندارد و این آدم ها هستند که موقعیت ها را خلق می کنند .ولی من کاملا معتقدم به شانس چرا که مشاهداتم آن را تایید می کند. حداقل از لحاظ مسائل کاری و شغلی. فکر کن طرف یه لیسانس در پیت دارد از دانشگاه آزاد قزوین مال ده دوازده سال پیش ، یعنی اون زمانی که دانشگاه ۴۰ نفر می خواسته ۲۰ نفر همش شرکت می کردند و هر خنگی شرکت می کرد قبول می شد بعد هیچ امتیاز خاصی هم ندارد هیچ نه دانش آی تی خاصی نه دانش زبان آنچنانی و نه لهجه آنچنانی و نه حتی طالاعات به روز در مورد دنیای بیزینس. فقط یک شانس خدا که باعث می شود تو یک شرکت خوب اسم و رسم دار سر در بیاورد و با زیر آب زدن و روابط خاص یهویی بشود مدیر فروش . بعد چون این شرکت اسم و رسم دار است و کارمندهایش رو تو بازار کار رو هوا می زنند و واقعا نمی دونم چی؟ یعنی همون چیزی که من بهش می گویم شانس ، یهویی به عنوان مدیر عامل تو یک شرکت خفن که نمایندگی یک شرکت آرایشی بهداشتی تو ایرانه که البته خانوادگی هم هست ، این آدم رو استخدام می کنند . با چه شرایطی؟ حقوق ۷ ملیون تومن ، واگذاری ۱۰٪ سهام شرکت در ابتدا، پاداش نمی دونم چند درصد (اطلاعات دریافتی ناقص بوده) روی سود سالانه شرکت به علاوه یک عدد ماشین در حد ۶۰ الی ۷۰ ملیون تومن برای خود ایشون از اول کار. خداییش به این چی می گویند جز شانس باد آورده؟ هان چی می گویند ؟ من موندم واقعا تو کار خدا. حالا هی بروید درس بخوانید و یا بچه هایتان را به درس خواندن تشویق کنید. طرف زن هم نیست که بگوییم حوری بوده و چشمشون گرفته. یه آقای چهل ساله از هر لحاظ معمولی یه خورده زرنگ و موذی و آب زیر کاه. فکر کنم اگر یکی از همکارهایم از این جا رد شود سریعا من را شناسایی کند با این اطلاعاتی که اینجا دارم رو می کنم. جهنم.
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
28 / 9 / 1391 ساعت 1:45 |
بازدید : 6627 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
با چند تا از همکارها دور هم جمعیم ( من خیلی سخت لقب دوست به کسی می دهم).دوتاشون به تازگی از ماموریت آفریقای جنوبی برگشتند ، جلسات مربوطه دو روز بیشتر طول نکشیده ، ولی سفرشون رو یه یک هفته ای طول دادند به خرج خودشون بیشتر ماندند و رفته اند و گشته اند. از یه چیز جالبی تعریف می کنند یک تفریح جالب اگر بشود اسمش را تفریح گذاشت و مازوخیسم نگذاشت : غذا دادن به کوسه ها . فکر کن نفری صد و خورده ای دلار از ملت می گرفتند یه لباس خاصی تنشون می کردند بعد ده تا ده تا توی یک قفس مشبک فلزی می گذاشتنشون و می فرستادند توی آب یخ به طوری که فقط سرشون از آب بیرون باشد اگر درست فهمیده باشم و بعد هم سر و کله کوسه ها پیدا می شده و اینها از لابلای شبکه های فلزی قفسه ای که تویش بودند در حالی که از سرما می لرزیدند به کوسه ها غذا می دادند در عینی که مواظب بودند کوسه هه دست خودشون رو هم با غذای اهدایی نخورد. خیلی هیجان انگیزه ،نیست؟ یادم می رود به یک سفر دسته جمعی چند تا از بچه ها به اصفهان داشتند ، سفر به دوبی ، کیش ، ترکیه و هر جا که پا بده و پولش رو داشته باشند و تفریحاتی که مختص مجردهاست البته گاهی هم متاهل ها قاطی می شدند ولی نه متاهل هایی مثل من به قول خودشون آویزون شوهر. یادم می رود به دوستی که بعد از مدت ها دیدمش و همسن من و مجرده با هیجان از دوست پسر جدیدش تعریف می کند و جاهایی که رفتند . از مهمانی ای که برای شب ژانویه دعوت هستند و اینکه چی می خواهد بپوشد و ...و دوست پسرهایی که عوض کردنشون برایش یک تفریح خیلی روحنوازه. به خواهر و برادر خودم که به ترتیب دو و پنج سال از من کوچکتر هستند تقریبا هر دو هفته یکبار مهمونی های دعوت هستند که دوتایی با هم میروند از همون هایی که زمان ما بهشون می گفتند پارتی و می آیند و تعریف می کنند که چه خوب بوده و خوش گذشته و اینکه دختر ها پسر خاله ام را دست انداخته اند و دم گرفته اند : فرزاد پلنگ و من لبخندی شایسته یک خانوم را می زنم و به شوهرم نگاه می کنم و می خندم. به سفری از طرف شرکت به کیش داشتیم و من ساکت نظاره می کنم دختر و پسرهای مجرد و متاهل را که از اول عصر تا شب می نوشند و جت اسکی و غواصی و اسکله تفریحی و چای و قلیون و رقص و آواز و من بینشون احساس وصله ناجور بودن رو دارم. یه چیزی تو دلم چنگ می زند فکر کنم حسادت باشد. چه زود تنهایی تفریح کردن را یادم رفته . بر می گردم به جمعی که غذا دادن به کوسه ها را دارند همچنان تعریف می کنند و سرما و ترس و هیجانش رو. یه لحظه دلم می گیرد از اینکه چه زود ازدواج کردم و هیچ تفریح مجردی ای نداشتم به جز پیک نیک های بچه مثبتانه دانشجویی. نمی دونم اصلا از اول تنهایی و بدون شوهر تفریح کردن را بلد بودم یا اینکه الان یادم رفته ؟
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
28 / 9 / 1391 ساعت 1:45 |
بازدید : 5116 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
صبح که از خواب بلند می شوم خسته ام خیلی خسته ، انگار که تو خواب کوه کنده باشم.
به محض باز شدن چشم هایم افکار منفی یکی یکی به کله ام هجوم می آورند. منفی ترین و انتهای بدترین افکار.
چند روز مانده به آغاز کارم در شرکت جدید، در ذهنم دارم فکر می کنم که ای بابا نه پاسپورتم را تمدید کرده ام و نه وقت کرده ام برای انجام کارهای تسویه حساب و گرفتن مدرک موقت کارشناسی ارشد به دانشگاه مراجعه کنم.
تو ذهنم مجسم می کنم که روز اول کاره و از من مدارک تکمیل پرونده ام را می خواهند و من می گویم که این دو تا را هنوز انجام نداده ام و مسئول مربوطه می گوید خانوم پس شما تو این یک ماه و خورده ای که وقت گرفتید چی کار می کردید و من هم می گویم به شما چه و دعوایمان می شود و من کار را شروع نکرده استعفا می دهم .
این زیباترین فکری ست که در حال آرایش کردن و لباس پوشیدن برای رفتن به سرکار به کله نحسم می
آید. بقیه افکاری از قبیل آدم کشی و نسل کشی فامیل شوهر هست و تمام کارهای بدی که در این مدت در حق من انجام داده اند که در حینی که منتظرم شوهرم کفش هایش را بپوشد و از خانه خارج شویم مرور می کنم و اینکه اصلا دوستشان ندارم را به خودم یادآوری می کنم و در جواب لبخند شوهرم دندان قروچه می کنم . در راه چند بار به بهانه های مختلف پاچه اش را می گیرم و او که می فهمد هوا پس است مواظب است که بیش از این بهانه ای به دستم ندهد. در محل کار از زمان زدن دکمه پاور تا وقتی که سیستم بالا بیاید به سیستم عامل لینوکس و واحد آی تی شرکت و عاملان تحریم ایران و مایکروسافت که چرا آمریکایی است و قرتی بازی های کد آو کنداکت شرکت که به ما حق استفاده از ویندوز نمی دهد ، فحش می دهم . در واقع هر کس که با من کاری دارد دندان قروچه ای به شکل لبخند و فحش آبداری در دلم دریافت می کند.
عصر هنگام سر گرفتن نامه ای با یکی از همکاران بحثم می شودکه به پاره کردن نامه از طرف من و ترکیدن بغضم و گریه ای عجیب و عصبی که نگاه متعجب بقیه و خجالت بسیار مرا به همراه دارد ، منجر می شود.
از طرفی خجالت می کشم که دیگران روی دیوانه و وحشی ام را می بینند و از طرفی بسیار خوشحالم که بهانه ای برای خالی کردن عصبیتی که در وجودم زبانه می کشد پیدا کردم. گریه می کنم و همراه با پاره کردن نامه مربوطه بلند بلند به مدیر مربوطه فحش می دهم (البته در نبودش).
در راه برگشت با راننده گوگولیمون که شرحش چند پست قبل تر رفته تنها هستم.
در خیالم چند بار حسابی کتکش می زنم و عقده دلم را با تصور اینکه که در زیر مشت و لگد های من دارد نعره می کشد فرو می نشانم و در جواب حرف هایش یک آهان مودبانه و یک لبخند خانومانه می دهم.
در خانه خوشحال از اینکه این روز نحس به اتمام رسیده دوش می گیرم و می آیم بیرون و راه می روم و غر می زنم تنهایی و برای در و دیوار.
شوهرم می آید و جواب سلامش من خسته ام و امشب زود می خوابم و تو می خواهی بخواب و می خواهی تا صبح بیدار بمان و بترک هست و می روم و می خوابم و در خواب تمام کتک کاری های که در طول رزو در ذهنم تمرین کرده بودم را تکرار می کنم.
این وضعیت دو سه روزی تا مشاهده اولین قطرات خون قاعدگی ادامه دارد و بعد دنیا کمی روشن تر می شود.
انگار طبیعت خشم و انتقام خود را از اینکه این بار هم زایشی در کار نیست از جسم و روح زن می گیرد.
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
28 / 9 / 1391 ساعت 1:45 |
بازدید : 5337 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
نمی دانم چی به سرم آمده ، فکر می کنم یه مشکلی وجود دارد. باید خوشحال باشم ولی نیستم.
دلم کسی را می خواهد که بهم اطمینان خاطر بدهد که بگوید همه چیز درسته و مشکلی وجود ندارد، نه اینکه مشکلی وجود داشته باشد نه ولی دلم یکی را می خواهد که بهم بگوید هی دختر انقدر سخت نگیر لازم نیست که انقدر نگران کامل بودنت باشی لازم نیست همیشه زیبا باشی و آراسته با یک لبخند مهربون لازم نیست که انقدر نگران باشی که راجع بهت چی فکر می کنند لازم نیست که همیشه حواست باشد که باهوش و حتی تیز هوش به نظر برسی .
گور پدر تیز هوشی و خوشگلی و وقار و متانت و نظر دیگران.
چرا من نمی توانم آزردگی و ناراحتی ام را بدون اینکه خودم را ناراحت کنم ابراز کنم؟ چرا وقتی شخصی با حرفی حرکتی و یا ایجاد موقعیتی منجر به ناراحتی ام و ضایع شدن حقم می شود نمی توانم ناراحتی ام را بدون اینکه تمام اعضای بدنم منقبض شود و بغضی وحشتناک تو گلویم بنشیند و عصبیتی شدید روانم را خراش بده بیان کنم ؟ من دارم دنبال چی می گردم ؟ چه چیزی را می خواهم اثبات کنم؟
این دختر بچه ترسیده و ناراحت و بی اعتماد به نفس که اشک از چشم هایش روان است و طوری گارد گرفته که انگار کسی می خواهد بزندش کیه که تو درون منه؟
چرا من دارم سعی می کنم پشت ژست یک زن موفق و امروزی و تحصیلکرده که با سن کمش عنوان مدیر دارد و یک پست کلیدی و استراتژیک در یک شرکت درجه یک تو سطح جهانی قایمش کنم ؟
اصلا واسه قایم کردن این دختر بچه نبود که انقدر تلاش کردم تا به اینجا رسیدم ؟ واسه اینکه اثبات کنم که من اون دختر بچه هه نیستم واسه اینکه اثبات کنم من اصلا اون دختر بچه رو نمی شناسم و حتی وجودش رو انکار کردم ؟ ولی حالا که به اینجا هم که هستم رسیدم هنوز هست و هنوز می ترسد و هنوز دارد گریه می کند و بیشتر از همیشه نگرانه که کسی اذیتش نکند؟
کی من و اون از هم جدا شدیم و دو نفر شدیم که من نفهمیدم؟ اصلا دو نفر کجا بود ؟ اون خود خود منه که هی می خواهم با موفقیتهای بشتر بهش اطمینان بدهم که ببین نترس داریم به جایی می رسیم که هیچ کس دیگه نمی تواند اذیتمون کند . ببین همه چه حسرتت را می خورند و دوست دارند جای تو باشند ؟ ببین چطور با وجود حلقه دست چپت و برخورد سنگین و با وقارت چطور نگاه پر حسرت مردها را دنبال خودت می کشی؟
اصلا اینها همه به کنار . مگر تو زن نیستی ؟ مگر همه زنها دلشون عشق نمی خواهد ؟ ببین شوهرت چه عاشقانه دوستت دارد؟ ببین کوچکترین حرکتت به چشمش خواستنی و تحریک کننده است ؟ببین چقدر ملاحظه ات را می کند و چقدر تشویقت می کند و بهت انگیزه می دهد؟
مرد خوبیه انقدر دوستت دارد انقدر نجیب و چشم پاکه پس دیگر چه مرگته ؟ می دونم الان می گی من رو دوست داره و تو رو نه . ولی مگه من و تو یکی نیستیم ؟ هه من چی می گویم من خودم دارم انکارت می کنم اونوقت توقع دارم اون تو را خود من بداند و دوستت داشته باشد.
تو رو خدا بسه انقدر گریه نکن انقدر نترس خسته ام کردی انقدر باهات کلنجار رفتم انقدر قایمت کردم انقدر که وقت و بی وقت به حالت دل سوزاندم و اشک ریختم .
می خواهم این دفعه جدی جدی به جفتمون کمک کنم . باید بروم پیش یک مشاور که کمک کند که یا با هم به یک تفاهمی برسیم یا یکیمون گورش را گم کند و از این کالبد بیرون برود یا من یا تو.
الگوی دیکته شده زن موفق با دختر بچه گریه اوی ترسو و بی اعتماد به نفس نمی خواند.
نگران نباش یک فکری به حالت می کنم . به حال جفتمون.
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
28 / 9 / 1391 ساعت 1:45 |
بازدید : 6198 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
تقريبا يك ماه مي شود كه كارم را عوض كردم ، يك ماه بيشتر.
اينجا كارم خيلي زياده و سرم شديدا شلوغ ، طوريكه تو اين مدت كوتاه ۵ كيلو وزن كم كردم، از شدت استرس و فشار كاري.
تو اينجايي كه هستم ديگه نمي توانم بنويسم متاسفانه، سيستم عامل لينوكسه و از طريقي به سرور ابوظبي كانكت مي شويم و روي آن كار مي كنيم كه سيستم عاملش ويندوز است.
روي لينوكسه كه سيستم عامل اوليه هستش فونت فارسي نصب نيست و من هم ب بسم الله روم نشد درخواست فونت فارسي رو لينوكس بدهم .سرور هم كه بهش كانكت مي شويم و فونت فارسي دارد ، دقيقه به دقيقه دارد بك آپ مي گيرد و همين هم مونده كه گلوا|ه هاي من در اينجا هم ثبت بشود و تو دفتر ابوظبي بنشينند اينجا را بخوانند اگر فارسي بلد باشند.
فقط وقت مي كنم روزي نهايتش نيم ساعت وبلاگهاي محبوبم را بخوانم بدون هيچ ردپايي.
مي دانم گفتنش تكرار مكرراته ولي واقعا فرهنگ كاري در كشور ما به شدت مرد سالاره و خيلي سخت يك زن را توي يك محيط كاري در يك پوزيشن سطح بالا جدي مي گيرند حالا چه برسد كه سنت هم كم باشه ،حداقل ده سال كمتر از ميانگين سني مديران شركت و تنها زن تو رده هاي مديريتي بعد از مدير منابع انساني باشي كه حدودا ۶۰سالشه و تازه بدتر از آن بر و رويي هم داشته باشي و اهل ماتيك هاي سرخابي و صورتي و قرمز زدن و دور چشم سياه كردن و ريمل زدن و كفش پاشنه دار پوشيدن هم باشي.
فعلا در تلاش اثبات خودمان هستيم به سختي به يك سري مرد كه واقعا زورشون مي آيد يك زن جوون رو تو جلسات هم رده خودشون ببينند و بپذيرند و خدا مي داند كه كار كردن تو همچنين شرايطي كه چندين نفر با پوزخندي به لب منتظر كم آوردنت هستند ، چقدر سخته.
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
28 / 9 / 1391 ساعت 1:45 |
بازدید : 5290 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
همیشه مخالف حرف های کلیشه ای بودم که هر دختری که سنش از یه حدی معمولا ۳۰ بالاتره و ازدواج نکرده ُ مشکل دارد و رفتارش غیر نرمال می شود و با حرفهایی که در یک کلام می گوید که دختر ازدواج نکرده سن بالا عقده ای می شود مشکل داشتم. وهر جا هم در این مورد صحبت می شد سخنرانی های غرا در رد این فرضیه ها ارائه می دادم. این به این عقیده ساده در من بر می گشت که ازدواج الزاما برای همه لازم نیست یعنی اینکه همه لازم نیست ازدواج کنند تا خوشبخت باشند.
می شود در تنهایی هم خوش بود و خوشبخت و راضی . ولی به این دقت نکرده بودم که این تنهایی باید انتخابی باشد و نه تحمیل شده .
و منی که از سن بیست سالگی عشقم و همراه زندگیم رو پیدا کرده بودم و گاهی فقط گاهی برای تنوع احساس می کردم به تنها بودن و از تنهایی لذت بردن احتیاج دارم نمی توانم هیچ وقت درک کنم که یک تنهایی و به عبارت عوام بی شوهری اجبارشده توسط شرایط که ساده ترین دلیلش می تواند انتخاب نشدن توسط مرد ایده آلت باشد چی به سر جسم و روح زنی می آورد که تو فرهنگی بزرگ شده که از کودکی روایاهیش با عروس شدن و همسر مردی بودن گره خورده.
زنی که تنهاست و بی همخوابه و بی همدم و هم صحبتی محرم اسراری که از تمام رموز جسم و روحش اطلاع داشته باشد.
و نمی دانستم که گاه کوچکترین اشاره تو به خلوتی که با یک مرد داری . خلوتی که شاید یک چای خوردن دو نفره باشد یا یک چرت بعد از ظهر در کنار هم تا همآغوشی و همخوابگی چطور دیوونشون می کند.
تنهایی تحمیل شده که تو انتخابش نکردی و جبر زمونه تو را مجبور به تحملش کرده.
و هر کسی این تنش ها رو یک نوعی بروز می دهد .
یکی با حسادت دیوانه وار یکی با زبون تند و تیز یکی با مهربونی و حمایت بیش از حد.
و آنوقت ما چه بی رحمانه می گوییم : پیر دختر ها مشکل دارند و یا همین اخلاق ها را داشته که هیچکس نگرفتتش و ترشیده.
تا بحال با چندین موردشون رابطه های نزدیک و تنگاتنگی داشتم و رابطه های کاری که گاهی به دوستی هم منتهی شده و از اکثرشون به غیر از یک مورد آزار و اذیت های فراوانی دیدم به خصوص یک مورد که در ابتدای شروع به کارمُ ضربه هایی به اعتماد به نفسم و روح و روانم و اعصابم زد که هیچ گاه جبران نمی شود .
ولی با این حال وقتی به گذشته نگاه می کنم نمی توانم مقصرش بدانم در این کینه ورزی بی دلیل.
و این کیسی که جدیدا باهاش روبرو شدم از همه دردناکتره.
زن سی و هشت ساله و مجردی که تنها زندگی می کند و خانواده اش کرج هستند.
با پسری هشت سال از خودش کوچکتر که یک لات به تمام معنی و جانوری مثال زدنی است دوسته و این مارمولک سی ساله چه سو استفاده هایی که از تنهایی و احتیاج به همدم این زن نمی کند از پول گرفتن و خدمات جنسی و ماشین گرفتن و خدمات کلفتی بگیر تا سفارش های غذا های سخت و پر زحمت تا شاید شاید یک ساعتی بیاید و پیش این زن بماند و تنهاییش رو پر کند.
بعد نمی دونم
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
شنبه 28 / 9 / 1391 ساعت 1:41 |
بازدید : 3070 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
ئازیزه که م :
لیم ببوره که کات به کات
دلم ئوقره ناگریت و تویئه وی
لیم ببوره که چاوانم
هیشتا به ته مایی هاتنه وه ی تویه
لیم ببوره که نوسراوه روژانه کانم
روژانه , لا په ره ی دلم ..
به جوهه ری بیره وه ریه کانی
تووه ده نوسری.
لیم ببوره که هیشتا ..
ئاه لیم ببوره که ..
شیتانه خوشتم ئه ویت .
"
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
دو شنبه 25 / 9 / 1391 ساعت 6:33 |
بازدید : 4808 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
*صبح يک روز من از پيش خودم خواهم رفت* *بيخبر با دل درويش خودم خواهم رفت*
*ميرم تا در ميخانه کمي مست کنم*
*جرعه اي بالا بزنم آنچهنبايست کنم*
*بيخيال همه کس باشم و دريا باشم*
*دائم الخمرترين آدم دنياباشم*
*ساقيا دربدنم نيست توان جام بده*
*گور باباي غمه هر در جهان جام بده*
*آنقدر مست که اندوه جهانم برود*
*استکان روي لبم باشدو جانم برود*
*برود هر که دلش خواست شکايت بکند*
*شهر بايد به منه الکلي عادت بکن
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
دو شنبه 25 / 9 / 1391 ساعت 6:26 |
بازدید : 2768 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
بعضی هارو اگر با پودر ۸ آنزیم هم بشوری بازم لکه شون از زندگیت و گذشتت پاک نمیشه
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
دو شنبه 25 / 9 / 1391 ساعت 6:5 |
بازدید : 2839 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
یه زد و خورده ساده بود ! تو جا زدی ؛ من جا خوردم !
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
25 / 9 / 1391 ساعت 3:34 |
بازدید : 5024 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
اینا دوستای من هستن با معلم پیش دبستانیم در کلاس JK
اگه تونستین منو پیدا کنید؟
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
25 / 9 / 1391 ساعت 3:34 |
بازدید : 4856 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
25 / 9 / 1391 ساعت 3:34 |
بازدید : 4873 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
مامانیم میگه روز والنتین یا والنتاین،روز عشاق در روز ۱۴ فوریه (۲۵ بهمن ماه) و در برخی فرهنگها روز ابراز عشق است.این ابراز عشق معمولاً با فرستادن کارت والنتین یا خرید هدایایی مانند گل سرخ انجام میشود. سابقهٔ تاریخی روز والنتین به جشنی که به افتخار قدیس والنتین در کلیساهای کاتولیک برگزار میشد، باز میگردد.در کشورهای اروپایی و امریکائی دادن شکلات به عنوان هدیه روز والنتین از شهرت خاصی برخوردار است. تزئین شکلات و پختن انواع ان نیز از اداب این روز به شمار میرود. از نظر علمی هم ثابت شدهاست که خوردن شکلات دارك یا همان سیاه میزان عشق را در انسان بالا میبرد البته نه مصرف بیرویه آن.سپندارمذگان جشن گرامیداشت زمین و زن و روز مهرورزی به مظاهر مهر و فروتنی است. در این روز مردان به زنان خود، با محبت هدیه میدادند و زنان و دختران را از کارهای روزمره معاف کرده بر تخت شاهی مینشاندند و از آنها اطاعت میکردند.اما اخیرا گروهی از دوستداران فرهنگ ایرانی پیشنهاد کردهاند که به منظور حفظ فرهنگ ایرانی سپندارمزگان بجای والنتین به عنوان روز عشق گرامی داشته شود.اما من به همه اونایی که دوستشون دارم تبریک میگم.
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
25 / 9 / 1391 ساعت 3:34 |
بازدید : 5014 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
دلم برای خونه تنگ شده بود.دیروز بالاخره بعد از ۴ روز بستری شدن در بیمارستان تورنتو به خانه آمدم.سرماخوردگی طولانی مدتی در بدن من باعث شده بود ریه هام دچار مشکل بشه و خدا را شکر الان بهتر هستم.یه خبر خوب دیگه اینکه مامان بزرگم اومده کانادا و ۱۰ روزی پیش ما هست.
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
25 / 9 / 1391 ساعت 3:34 |
بازدید : 4775 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
25 / 9 / 1391 ساعت 3:34 |
بازدید : 5912 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
سال نو مبارک
با بهترین آرزوها
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
25 / 9 / 1391 ساعت 3:34 |
بازدید : 5138 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
امروز تولد مامان مریم،
مامان جونم تولدت مبارک
این یه شاخه گل مریم،تقدیم به تو که بهترین
مامان دنیایی
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
25 / 9 / 1391 ساعت 3:34 |
بازدید : 5493 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
25 / 9 / 1391 ساعت 3:34 |
بازدید : 5030 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
2ماه رفته بودم ایران.خیلی بهم خوش گذشت- سفر خوبی بود.با مامان و خاله ام رفتیم شیراز و این هم عکسی از تخت جمشید سرزمین مادریم... این روزا خیلی بهم سخت می گذره... من و مامان رفته بودیم خونه مامان بزرگ...هر روز با خاله ها و دایی ها و بابابزرگم کیف می کردم.. خیلی چیزا یاد گرفتم- رقص های جدید - تکه کلام های جدید- بی بی سلام- 4 برگ - و . . . از همه بیشتر فارسی را خوب یادگرفتم.اما هنوز فلسفه تنهایی و جدا بودن از کسایی که دوستشون دارم برام نامفهومه . . . نفرین به جدایی
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
دو شنبه 25 / 9 / 1391 ساعت 3:13 |
بازدید : 4816 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
خدایا فراموشیم ده ، لب بسته خاموشیم ده
چه حاصل ز هشیاری دل ، تو مستی تو مدهوشیم ده
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
یک شنبه 24 / 9 / 1391 ساعت 6:10 |
بازدید : 4901 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
*
به سلامتی اونایی که هزارتا خاطــــــــــــــــرخواه دارن
ولی دلشون گیرِ یه بــــــــــــــــــــــــی معرفته
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
|
یک شنبه 24 / 9 / 1391 ساعت 6:10 |
بازدید : 5025 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
تاریخ تولدت مهم نیست!
تاریخ 'تبلورت' مهمه. . .
اهل کجا بودنت مهم نیست!
اهل و 'بجا' بودنت مهمه. . .
منطقه زندگیت مهم نیست!
'منطق' زندگیت مهمه. . .
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
یک شنبه 24 / 9 / 1391 ساعت 6:5 |
بازدید : 5470 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
مردها وقتی گریه میکنن...
بدون دیگه کارش از سیگار هم گذشته!!!ولی
.وفتی زن ها سیگار میکشن...
بدون دیگه کارش از گریههم گذشته!!!
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
24 / 9 / 1391 ساعت 4:28 |
بازدید : 5979 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
چرا با آنکه میدانم نصیب من نخواهی شد
عجب با تار و پود جان برایت خانه میسازم
همین امروز یا فردا تو را از دست خواهم داد
چگونه بگذرم از تو بگویم هر چه بادا باد...؟؟
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
24 / 9 / 1391 ساعت 4:28 |
بازدید : 4985 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
پرسش های مرا یادت هست ؟؟؟؟
همیشه ترسی تاریک در گفته هایت بود.....
.تو خود می دانستی که چگونه فکر می کنم .....
.بدون هیچ تمنایی ........
روشن و شفاف........
من به خاطر تو از تو گذشتم.... می دانم که هیچ وقت این را نفهمیدی
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
24 / 9 / 1391 ساعت 4:28 |
بازدید : 5891 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
آتش بگیری تا بدانی که چه می کشم
احساس سوختن به تماشا نمی شود....
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
24 / 9 / 1391 ساعت 4:28 |
بازدید : 5819 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
تو همین روزا با خداجون معامله کردم
یه معامله بزرگ
به یه قیمت سنگین
خدایا...ببخش که اینو میگم...ولی من زیرش نمی زنم...تو هم زیرش نزن
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
24 / 9 / 1391 ساعت 4:28 |
بازدید : 5456 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
قوانینی که نیوتون از قلم انداخت!!!!
قانون صف:
اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.
قانون تلفن:
اگر شما شمارهای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچگاه اشغال نخواهد بود.
قانون تعمیر:
بعد از این که دستتان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد.
قانون کارگاه:
اگر چیزی از دستتان افتاد، قطعاً به پرتترین گوشه ممکن خواهد خزید.
قانون معذوریت:
اگر بهانهتان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن ماشینتان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشینتان، دیرتان خواهد شد.
قانون حمام:
وقتی که خوب زیر دوش خیس خوردید تلفن شما زنگ خواهد زد.
قانون روبرو شدن:
احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید افزایش مییابد.
قانون نتیجه:
وقتی میخواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمیکند، کار خواهد کرد.
قانون بیومکانیک:
نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد.
قانون تئاتر:
کسانی که صندلی آنها از راهروها دورتر است دیرتر میآیند.
قانون قهوه:
قبل از اولین جرعه از قهوه داغتان، رئیستان از شما کاری خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول خواهد کشید
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
24 / 9 / 1391 ساعت 4:28 |
بازدید : 6568 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
زندگي،يعني بازي.سه،دو،يک...سوت داور.....بازي شروع شد...! دويدي،دست و پا
زدي،غرق شدي،نجات پيدا کردي، خيانت کردي، دل شکستي،عاشق شدي،بي
رحم شدي،مهربان شدي،بچه بودي؛بزرگ شدي،پيرشدي سوت
داور_______________بله،بازي تمام شد... زندگي را باختي يا بردي، اگه بردي
خوش بحالت اگر هم که باختي،اشکاتو پاک کن همسفر گاهي بايد بازي رو باخت،
اما اينو يادت باشه باز ميشه زندگي رو ساخت.
با توام دوست من.....
این یه بار فقط این دفه به حرفم گوش کن....
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
24 / 9 / 1391 ساعت 4:28 |
بازدید : 5114 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
مردي با اسب و سگش در جاده اي راه مي رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه اي فرود آمد و آنها را كشت . اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت . گاهي مدت ها طول مي كشد تا مرده ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي ريختند و به شدت تشنه بودند . در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي شد و در وسط آن چشمه اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد . روز به خير،
اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است ؟
دروازه بان: روز به خير، اينجا بهشت است
چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه ايم
دروازه بان به چشمه اشاره كرد و گفت مي توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي خواهد بنوشيد
_ اسب و سگم هم تشنه اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد . پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي شد .مردي در زير سايه درخت ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: روز به خير
مرد با سرش جواب داد.
_ ما خيلي تشنه ايم.، من، اسبم و سگم
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ ها چشمه اي است .
هرقدركه مي خواهيد بنوشيد
مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگي شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد . مرد گفت : هر وقت كه دوست داشتيد، مي توانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: فقط مي خواهم بدانم نام اينجا چيست
_ بهشت
_ بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است
_ آنجا بهشت نيست، دوزخ است
مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند
اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي شود
_ كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي مانند.
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
24 / 9 / 1391 ساعت 4:28 |
بازدید : 6209 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،
با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو.
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.
زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید
مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر
مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی کوچک باش و عاشق.. که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را
بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن
فرقى نمی کند گودال آب کوچکى باشى یا دریاى بیکران... زلال که باشى، آسمان در توست
نلسون ماندلا
|
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
24 / 9 / 1391 ساعت 4:28 |
بازدید : 5885 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
دستت درد نکنه ازت انتظار نداشتم واقعا دستت درد نکنه
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
|
|