وقتی قلم در دستانم استفراق می کند .وانگشتانم لرزش مخوف قلبم را حس می کند و چشمانم هستی را تارمی بیند دیگر کدامین کلمه را برای خلق جملات از تراوش ذهنیاتم فرا بخوانم .دیگر کدامین جمله مخلوق رویا های شیرین بنگارم. تا چشمان داغدارم چشمه ساران غم را به فراموشی بسپارد تا زمانی خیلی کم از غرش باران اشک غافل شودنمی دانم در پشت این ثانیه های غمزده ام کدامین سیلاب اشک را مخفی نماییم .اره می نویسم از رویاهای اعدام شده ام از غرق شدن آرزوهایم در این دریا طوفان زده که از ساحل آن خبری نیست وقتی سکوت را برهر امری ترجیح دادم به تو نگریستم ای رویای گمشده ام روزی که بیایی آن روز خلوت تنهایم را باتو می شکنم واگر امروز درخیال با سکوت هزارن مرتبه به استقبالت می آیم وهیولای تنهای منو از نگریستن به رویاهایم منع می کند وهی می گوید رویاهایت اعدام شده است اما با بدرقه عقربه ساعت می دانم روزی رویاهایم زنده می شود ومن را در آغوش می گیرد ودوباره منو به سرزمین دوست داشتنی رویاهایم فرا می خواند اره آن روز بر این باور می رسم اگر رویاها روزی هزار با اعدام شوند باز هم زنده می شوند من نیز مجبورم به همان امید زتده باشم که روزی عاشقانه ترین جملات را برای به رویا رسیدنم خلق کنم
پس در پس مانده سیلاب غم قلبم هنوز به آن روز امیدوارم